موضوع: "داستان های آموزنده"

صدقه مرگ را به تاخیر می اندازد


صدقه مرگ را به تاءخیر می‌اندازد

از ( (آقای سید محمد رضوی) ) [۱] شنیدم که فرمودند زمانی که مرض سختی عارض دائی بزرگوارشان مرحوم آقای میرزا ابراهیم محلاتی شد، به طوری که اطبا از معالجه ایشان اظهار یاءس کردند، امر فرمودند که مرضشان را به عالم ربانی مرحوم ( (حاج شیخ محمد جواد بیدآبادی) ) که مورد علاقه و ارادت جناب میرزا بودند، خبر دهیم، ما هم به اصفهان تلگراف کردیم و مرحوم بیدآبادی را از مرض سخت میرزا با خبرکردیم، فورا جواب دادند مبلغ دویست تومان صدقه دهید تا خداوند شفا عنایت فرماید.
هرچند آن مبلغ در آن زمان زیاد بود، لکن هرطور بود فراهم آورده بین فقرا تقسیم کردیم و بلافاصله میرزا شفا یافت.
مرتبه دیگر میرزای محلاتی به سختی مریض شدند و اطبا اظهار یاءس کردند، من ابتدا مرحوم بیدآبادی را تلگرافا با خبر کردم و با اینکه جواب تلگراف را قبول و درخواست کرده بودم، از ایشان جوابی نرسید تا بالاخره در همان مرض، میرزا مرحوم شدند آنگاه دانستم که سبب جواب ندادن مرحوم بیدآبادی این بود که اجل حتمی میرزا رسیده و به صدقه جلوگیری نمی شود.
از این داستان دو مطلب فهمیده می‌شود یکی آنکه به واسطه صدقه ممکن است در شفای مریض تعجیل شود بلکه مرگ را به تاءخیر اندازد و در باره تاءثیر صدقه در شفای مریض وتاءخیر مرگ و طول عمر و دفع هفتاد قسم بلا، روایاتی از اهل بیت: رسیده و داستانهایی نقل گردیده که ذکر آنها خارج از وضع این جزوه است، طالبین به کتاب ( (لئالی الاخبار) ) مرحوم تویسرکانی و کتاب ( (کلمه طیبه) ) مرحوم نوری مراجعه کنند.
مطلب دیگر آنکه: هرگاه اجل حتمی باشد و بقای شخص، مخالف حکمت حتمی خدا باشد دعا و صدقه از این جهت بی اثر می‌شود هرچند از سایر آثار خیریه دنیوی و اخروی آن بهره مند خواهد بود .

پی نوشتها:

[۱]: مرحوم آیت اللّه سید محمد رضوی، در ۱۳ شوال ۱۳۸۷ در شیراز مرحوم شدند و هنگام چاپ این داستان، بیش از یک سال و نیم از وفات معظم له می‌گذرد (ناشر).

منبع:داستان های شگفت -عبدالحسین دستغیب - صفحه ۱۲

داستان مرده‌ای که با دعای مادر به دنیا برگشت


​داستان مرده‌ای که با دعای مادر به دنیا برگشت

این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت. 

نقل از علامه طهرانی: 

یكی از اقوام‌ ما كه‌ از اهل‌ علم بود‌ برای من‌ نقل‌ كرد: 

در ایامی كه‌ در سامرّاء بودم‌، به‌ مرض‌ حصبۀ سختی مبتلا شدم‌ و هرچه‌ مداوا نمودند مفید واقع‌ نشد.

مادرم‌ با برادرانم‌ مرا از سامرّاء به‌ كاظمین‌ برای معالجه‌ آوردند و نزدیك‌ به‌ صحن‌ یك‌ مسافرخانه‌ تهیه‌ و در آنجا به‌ معالجۀ من‌ پرداختند؛

از معالجۀ اطبّای كاظمین‌ كه‌ مأیوس‌ شدند یك‌ روز به‌ بغداد رفته‌ و یك‌ طبیب‌ را برای من‌ آوردند.

همینكه‌ برای معاینه نزدیك‌ بستر من‌ آمد، احساس‌ سنگینی كردم‌ و چشم‌ خود را باز كردم‌ دیدم‌ خوكی بر سر من‌ آمده‌ است‌؛

بی‌اختیار آب‌ دهان‌ خود را به‌ صورتش‌ پرتاب‌ كردم‌.

گفت‌: چه‌ میكنی، چه‌ میكنی؟ من‌ دكترم‌، من‌ دكترم‌!

من‌ صورت‌ خود را به‌ دیوار كردم‌ و او مشغول‌ معاینه‌ شد ولی نسخه او هم مؤثّر واقع‌ نشد؛

و من‌ لحظات‌ آخر عمر خود را میگذراندم‌.
تا آنكه‌ دیدم‌ حضرت‌ عزرائیل‌ با لباس‌ سفید و بسیار زیبا و خوش‌ قیافه وارد شد

پس‌ از آن‌ پنج‌ تن‌‌ بترتیب‌ وارد شدند و‌ نشستند و به‌ من‌ آرامش دادند و من‌ مشغول‌ صحبت‌ كردن‌ با آنها شدم‌.

در این حال‌ دیدم‌ مادرم‌ با حال پریشان‌ رفت‌ روی بام‌ و رو كرد به‌ گنبد مطهّر امام کاظم (ع) و عرض‌ كرد: 

یا موسی بن‌ جعفر !  من‌ بخاطر شما بچّه‌ام‌ را اینجا آوردم‌، شما راضی هستید بچّه‌ام‌ را اینجا دفن‌ كنند و من‌ تنها برگردم‌ ؟  حاشا و كلاّ ! حاشا و كلا ّ!
همینكه‌ مادرم‌ با امام کاظم (ع) مشغول‌ تكلّم‌ بود، دیدم‌ آنحضرت‌ به‌ اطاق‌ ما تشریف‌ آوردند و به‌ پیامبر (ص)‌ عرض‌ كردند: خواهش‌ میكنم‌ تقاضای مادر این‌ سید را بپذیرید !
حضرت‌ رسول‌ (ص) رو كردند به‌ عزرائیل‌ و فرمودند: برو تا زمانی كه‌ خداوند مقرّر فرماید؛

خداوند بواسطۀ توسّل‌ مادرش‌ عمر او را تمدید كرده‌ است‌، ما هم‌ میرویم‌ إن‌شاءالله‌ برای موقع‌ دیگر.

مادرم‌ از پلّه‌ها پائین‌ آمد و من‌ بلند شدم و نشستم‌ ولی از دست مادرم عصبانی بودم‌؛

به‌ مادرم گفتم‌: چرا اینكار را كردی؟! من‌ داشتم‌ با اهل بیت (ع) میرفتم‌؛

تو آمدی جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی كه‌ ما حركت‌ كنیم‌.
منبع:معاد شناسی علامه طهرانی ج 1 ص 23 - 285

جای خدا نباشیم...

جای خدا نباشیم… روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود. بعد از نماز همه او را سرزنش کردند  و او دیگر آنجا به نماز نرفت. همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست. مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت… او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد. حکایت ماست: جای خدا مجازات میکنیم، جای خدا میبخشیم،  جای خدا… اون خدایی که من میشناسم اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه. شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره. تلنگر:چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد کنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم…

ذکر با قلب!!!

​داستان کوتاه پند آموز
شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.

 روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: لااله الا اللّه

 طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت.  اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه  می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.

 با آن همه لااله الاالله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.

 سپس شیخ گفت می ترسم  من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلوب ما هنوز آنرا نشناخته است! 

آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟!

داستان آموزنده پادشاه و وزیر عاقل


پادشاهی را وزیـری عاقل بوداز وزارت دسـت برداشت.

 پادشـاه از دگر وزیـران پرسیـد :وزیر عاقل کجـاست ؟

 گفتند از وزات دست برداشتـه و به عبـادت خدا مشغـول شده است .

پادشـاه نزد وزیر رفت و از او پرسید:از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای ؟

گفت: از پنج سبـب  ❗️
 1- آنڪه تو نشسته می‌بودی و من به حضور تو ایستاده می‌ماندم اڪنون بندگی خدایی می‌کنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن می‌کند .

2- آنکه طعام می‌خـوردی ومن نگاه می‌کردم اکنـون رزاقی پیدا کرده‌ام که اونمی خـورد و مـرا می‌خوراند.

3- آنکه تو خواب می‌کردی و من پاسبانی می‌کردم  اڪنون خدای من چنان است که هـرگز نمی‌خوابد و مرا پاسبانی می‌کند .

4- آنکه می‌ترسیـدم اگر تو بمیری مرا از دشمنـان آسیب برسد  اکنون خدای  من چنان است که هـرگز نخواهد مرد و مرا از دشمـنان آسیب نـخواهد رسید.

5-  آنکه می‌ترسیـدم اگر گناهی از من سـرزند عفو نکنی  اکنـون خدای من چنان رحیم است که اگر گناه کنم اومی بخشاید .

داستان تربیت فرزند

امروز پسرم درس عجیبی به من داد. 

با مداد شمعی روی دیوار رو خط خطی و سیاه کرده بود. وقتی متوجه شدم صداش کردم و با تظاهر به ناراحتی گفتم که"عزیزم من اینجا چیزهای ناراحت کننده ای میبینم. به نظرت باید چکار کنم؟”

خیلی خونسرد سری تکون داد و گفت:"خب پاکش کن. اگه پاک نمیشه چشماتو ببند!”

به همین سادگی! تمام فلسفه آرامش رو در همین جمله کوتاه به من پر ادعا و تحصیلکرده یادآوری کرد و آموخت. 
?"پاکش کن،اگه پاک نمیشه چشماتو ببند".?

و من فکر میکنم به تمام مشکلاتی که با این قاعده  ساده میشد باهاش مواجه شد ولی به بدترین شکل باهاشون کلنجار رفتم . 

و حالا قانون زندگی من این شد

✔️"پاکش کن، اگه پاک نمیشه چشماتو ببند” .

این است رمز آرامش زندگی…

داستان آموزنده درباره گذشت

شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری می‌شود. 

عادت نجار این بود که موقع رفتن، بعضی از وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب هم اره روی میز بود. 

همین طور که مار گشتی می‌زد بدنش به اره گیر می‌کند و کمی زخمی می‌شود. 

مار خیلی ناراحت می‌شود و برای دفاع از خود اَره را گاز می‌گیرد که سبب خون‌ریزی دور دهانش می‌شود. 

او نمی‌فهمد که چه اتفاقی افتاده و فکر می‌کند اره به او حمله می‌کند و اگر کاری نکند مرگش حتمی است. 

برای آخرین بار از خود دفاع می‌کند و بدنش را دور اره می‌پیچد و اره را فشار می‌دهد.‼️

صبح که نجار آمد روی میز به جای اَره، لاشه ماری بزرگ و زخم‌آلود را دید که فقط و فقط به خاطر بی‌فکری و خشم زیاد مرده است.
نکته:همیشه در لحظه خشم می‌خواهیم دیگران را برنجانیم اما بعد متوجه می‌شویم خودمان را رنجانده‌ایم و موقعی این را درک می‌کنیم که خیلی دیر شده است. 

در زندگی لازم است که بیشتر گذشت و چشم پوشی کنیم….

آرایشگر بی خدا


مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. 

در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. 

آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. 

وقتی به موضوع « خدا » رسیدند. 

آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. 

مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد. 

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. 

به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش مرتب نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. 

آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. 

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش مرتب نکرده پیدا نمی شد. 

آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است.

خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

داستان آموزنده زیبا

در باغی چشمه‌ای ‌بود و دیوارهای بلند  گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد.  ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود.  مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند. آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟… تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید. فایده ی دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود.  خم شدن و سجده در برابر خدا ، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی.  هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند.  هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد.  خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.

داستان آموزنده درباره ببخشش

کشاورزي يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.  روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد… وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! بهتر است ببخشيم و بگذريم…

سنگ ریزه

​‌ 


شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد. چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد.

بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
 یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
 چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد.
مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.

دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.
 مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد

تلاش برای رسیدن به هدف


مردی شروع به کندن یک چاه کرد. پس از حفر ۱۰ متر، هنوز به آب نرسیده بود. از رسیدن به آب ناامید شد و حفر چاه در جای دیگری را آغاز کرد. این بار پس از ۱۵ متر حفاری، هنوز اثری از آب دیده نمی‌شد.

مکان دیگری را برگزید و چاهی عمیق‌تر از دفعات دیگر حفر کرد اما این بار هم به آب نرسید. خسته و ناامید پس از حفر مجموع حدود ۵۰ متر چاه، از کندن چاه منصرف شد.

مدتی بعد، مرد دیگری سراغ چاه اولی که مرد قبلی کنده بود رفت و به کندن چاه ادامه داد و در عمق ۵۰ متری به آب رسید! 

نکته:هیچگاه از تلاش در راه رسیدن به هدفی که مطمئنید درست انتخاب کرده‌اید، ناامید نشوید؛ حتی اگر چندین بار هم در مسیر زمین خوردید.

حکایت زیبا و آموزنده پادشاه وسه وزیر

در یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند•••• از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند•••• وزراء از دستور شاه تعجب کرده❗❗❗❗❗❗ و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.  اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود. و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.  روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند  وقتی وزیران نزد شاه آمدند ، به سربازانش دستور داد ، ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید اما وزیر دوم ، این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مرد. خیلی از ماها فکر میکنیم که اعمال ما چه سودی برای خدا دارد؛ و شاید با این فکر انحرافی در کارهای انسانی و اخلاقی و دینی خود اهمال کنیم. در حالی که امر و نهی خداوند برای خود ماست و او بی نیاز از اعمال ماست.  حال از خود این سؤال را بپرسیم ، ما از کدام گروه  هستیم ؟ زیرا ما الآن در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم،  اما فردا زمانی که ملک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند،  در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی ••••••  نظرت چیست؟  آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به سود می رسانند. خداوند می فرماید: (وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوی بقره۱۹۷) توشه بگیرید که بهترین توشه ها پرهیزکارى است.

داستانی زیبا و آموزنده

ﻋﺎﺭﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ، ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ : ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ … ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﺎﻏﺮﻭﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ. ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ … ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ :… ﻣﺎﺩﺭ،ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ! ﻣﺎﺩﺭ : ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ ! - ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟ ! ﭼﻮﻥﮐﻪ ﻫﺮﺷﺐ ﺩﯾﺮﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ .. - ﺩﺭ ﺭﺍﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ … ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ . ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ … ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ … - ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ … ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ . ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍﺑﺮﺍﯼ ﭼﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ .. ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮﻣﯿﺎﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ … ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟ ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﯽ … ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ .. ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ … ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ .. ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ …! ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ! ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ … ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ ! ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻪ؟ ! ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ..! ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ … ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ … ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ … ﻣﺎﺩﺭﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ … ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ … ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ ..ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ .. ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ .. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ،ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ .. ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ .. ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ؟ !! .. ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ .. ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ! ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩﻥ … ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ . ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ .. ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.. ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ .. ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭ ﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ … ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ .. ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ؟ ﮔﻔﺖ : ﺟﺎﻧﻢ … ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ .. ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭﺍﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟ !! ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ .. ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ.. ﺍﺯ ﻏﺬﺍﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ .. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ .. ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ .  نتیجه:ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎﺳﺖ. ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﯿﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﮑﻦ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ﺭﺩﻣﻮﻥ ﻧﮑﻦ. ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ، ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ نداريم.

داستانی بسیار زیبا از گذشت و صبر مالك اشتر 


مالك اشتر روزي از بازار كوفه مي گذشت با لباسي از كرباس خام و به جاي عمامه از همان كرباس بر سر داشت و به شيوه فقراء عبور مي كرد . يكي از بازاريان بر در دكانش نشسته بود ، چون مالك را بديد به نظرش خوار و كوچك جلوه كرد و از روي استخفاف كلوخي را به سوي او انداخت .  

مالك به او التفات ننمود و برفت . كسي مالك را مي شناخت و اين واقعه را ديد ، به آن بازاري گفت : واي بر تو هيچ دانستي كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردي ؟  

گفت : نه ، گفت : او مالك اشتر يار علي عليه السلام بود . آن مرد از كار بدي كه كرده بود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالك روانه شد كه از او عذر خواهي كند . ديد به مسجدي آمده و مشغول نماز است صبر كرد تا نمازش تمام شد ، خود را بر دست و پاي او انداخت و پاي او را مي بوسيد مالك سر او را بلند كرد و گفت : اين چه كاري است مي كني ؟ گفت : عذر گناهي است كه از من صادر شده است كه ترا نشناخته بودم .  

مالك گفت : بر تو هيچ گناهي نيست ، به خدا سوگند كه به مسجد نيامدم مگر براي تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم .

داستان سخن حکیمانه

​ 


روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.

شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ❓ 

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ…
سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻭﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ

شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ❗️❗️❗️

باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ،

ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ❗️❗️❗️
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند چرا با عجله میروید؟

 گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، ازاو مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده وحکیمانه است، پس لایق پاداش است.

اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد…❗️❗️

بهترین روزها و ماه ها و عمل ها


از عبدالله بن عباس پرسیدند بهترین روزها کدام است و بهترین ماه ها کدام و بهترین عمل ها کدام است؟

گفت بهترین روزها، روز جمعه است و بهترین ماه ها، ماه رمضان است و بهترین عمل ها، نمازهاى یومیه است که در وقتش خوانده شود.
این سؤال و جواب را به امام علی (علیه السلام) گزارش دادند.

امام فرمود اگر از مشرق تا مغرب از هر یک از علما و حکما این سؤال را مى کردند، آنها همین جواب را مى دادند که ابن عباس داده است.

ولیکن من مى گویم بهترین عمل ها، عملی است که خدا آن را از تو قبول فرماید و بهترین ماه ها، ماهی است که در آن ماه از گناهان توبه کنى و به سوى خدا برگردى و بهترین روزها، روزى است که بیرون آیى به سوى خدا در آن روز در حالتى که ایمان داشته باشى.
منبع: کشکول منتظرى، صفحه ۹۳

کیفر بی اعتنایی به دوست


محمد بن سنان گوید: در محضر حضرت رضا - علیه السلام - بودم به من فرمود: در دوران بنی اسرائیل (قبل از اسلام) چهار نفر مؤمن ، با هم دوست بودند، روزی یكی از آنها به خانه ای كه آن سه نفر دیگر برای كاری در آن اجتماع كرده بودند رفت و در زد، غلام بیرون آمد (و به دروغ) گفت : آقایم در منزل نیست .
آن مؤمن رفت ، غلام به خانه بازگشت ، صاحب خانه گفت : چه كسی بود؟ غلام گفت فلان كس بود، شما را می خواست، گفتم : در خانه نیست .
صاحب خانه و دو نفر حاضر در مجلس ، به غلام اعتراض نكردند، انگار كه دروغی واقع نشده است و به صحبت خود ادامه دادند.
فردای آن روز آن مرد مؤمن ، صبح زود به نزد آن سه نفر آمد، دید با هم می خواهند به باغی بروند، به آنها گفت : من هم به همراه شما می آیم ، گفتند مانعی ندارد، ولی از جریان روز قبل از او عذرخواهی نكردند (كه مثلا شما تشریف آوردید و متاءسفانه ما در خانه بودیم و معذرت می خواهیم كه غلام به شما دروغ گفت و شما رفتید) با توجه به اینكه او یك فرد تهیدست و مستمند بود.
بهر حال چهار نفری به سوی باغ و كشتزار روانه شدند، مقداری كه راه رفتند ناگهان قطعه ابری آمد و بر سر آنها سایه افكند، آنها خیال كردند كه نشانه باران است ، شتاب كردند كه باران نخورند ولی دیدند ابر به نزدیك سر آنها آمد، یك منادی در میان ابر، صدا زد ای آتش این ها (این سه نفر) را بگیر، من جبرئیل هستم ، آتش از میان توده ابر، فوران كرد و آن سه نفر را به كام خود برد، ولی آن مؤمن مستمند (چهارمی) تنها و ترسان ماند، از این جریان در شگفت شد و علت را نمی دانست ، به شهر بازگشت و به محضر یوشع بن نون (وصی حضرت موسی) رسید و جریان را از اول تا آخر بیان كرد و علت آن را پرسید.
یوشع گفت : خداوند پس از آنكه از آنها راضی شد بر آنها خشم نمود به خاطر آن كاری كه با تو كردند.
او عرض كرد: مگر آنها با من چه كردند، یوشع جریان را گفت .
آن مرد گفت : من آنها را بخشیدم یوشع گفت : اگر قبل از عذاب آنها را می بخشیدی سودی به حال آنها داشت ولی اكنون سودی ندارد و شاید پس از این (در عالم پس از مرگ) به آنها سودی ببخشد.
داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي

آثار توبه


حنان ابن سدیر گفت یزید بن خلیفه از قبیله بنی حارث ابن كعب بود، گفت در مدینه خدمت حضرت صادق - علیه السلام - رسیدیم پس از عرض سلام و نشستن عرض كردم من مردی از طایفه بنی حارث ابن كعبم فرمود: خداوند ترا بدوستی ما هدایت کرد با اینكه بخدا سوگند در میان بنی حارث بن كعب دوستی ما كم است . عرض كرد غلامی خراسانی دارم كه شغلش گازری و شستشوی لباس است چهار نفر همشهری دارد. این پنج نفر در هر جمعه یكدیگر را دعوت می كنند و هر پنج جمعه یك مرتبه نوبت غلام من میشود. همشهریان خود را میهمانی كرده برای آنها گوشت و غذا تهیه مینماید پس از خوردن غذا ظرفی را پر از شراب نموده آفتابه ای نیز میآورد هر كدام اراده خوردن كردند میگوید باید قبل از آشامیدن صلوات بر محمد و آل او بفرستی (همین كار را میكند) بوسیله این غلام هدایت یافته ام. فرمود: ترا نسبت به او سفارش می كنم و از طرف من سلامش برسان بگو جعفر بن محمد- علیه السلام - گفت این آشامیدنی كه می خورید توجه داشته باش اگر زیاد خوردنش باعث سكر و مستی می شود از یك قطره آن نیز نیاشام زیرا پیغمبر- صلی الله علیه و آله - فرمود هر مسكری حرام است . آن مرد گفت بكوفه آمدم . سلام حضرت صادق - علیه السلام - را به غلام رسانیدم گریه اش گرفت گفت : آنقدر حضرت صادق- علیه السلام - بمن اهمیت داده كه مرا سلام رسانده ؟! گفتم آری و نیز فرموده توجه داشته باش آنچه می آشامی اگر زیادش سكرآور است از كمش پرهیز كن (فرمایش پیغمبر را هم بیان كرد) سفارش ترا بمن كرده اینك من هم در راه خدا آزادت كردم . غلام گفت سوگند بخدا آن آشامیدنی شراب بوده ولی حال كه چنین است عمر داشته باشم دیگر ذره ای نمی آشامم.

منبع:

داستانها و پندها, ج1/ مصطفي زماني وجداني

داستان عشق مادر

در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.

 

مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد وا زروي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت ،” اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند.”

درخت و مسافر

مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد…!

 

وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد.

 فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!

 مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم…

 ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد.

 پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد…

 بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند.  خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : 

قدري ميخوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟

و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد…

هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست.

 ولي بايد حواسـمان باشد ،  چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.

 بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد… .

رابطه رنج و لذت

در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العملمردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت ازكنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و … با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط برنمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرارداد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آنسكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : ” هر سد و مانعي ميتواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد…

هر چیز که خوار آید یک روز به کار آید


روزی مرد روستایی با پسرش از ده راه افتادند بروند شهر. مقداری راه که رفتند یک نعل پیدا کردند

مرد روستایی به پسرش گفت: نعل را بردار که به کار می خورد

پسر جواب داد: این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمی ارزد

مرد خودش نعل را برداشت و توی جیبش گذاشت. وقتی به آبادی وسط راه رسیدند نعل را به یک نعل فروش فروختند و با پولش مقداری گیلاس خریدند و به راه خودشان ادامه دادند تا به صحرا رسیدند
در صحرا آب نبود و پسر داشت از تشنگی هلاک می شد

مرد که جلوتر از پسرش می رفت یکی از گیلاسها را به زمین انداخت

پسر دولا شد و گیلاس را از زمین برداشت
چند قدم دیگر که رفتند مرد روستایی دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت و باز پسرش دانه گیلاس را برداشت و خورد

خلاصه تا به آب و آبادی رسیدند هر چند قدمی که می رفتند مرد یک دانه از گیلاسها را به زمین انداخت و پسر هم آن را بر می داشت و می خورد
آخر کار مرد رو کرد به پسرش و گفت:

یادت هست که گفتم آن نعل را بردار، گفتی به زحمتش نمی ارزد؟ پسر گفت: بله یادم هست. پدر گفت:

دیدی که من آن را برداشتم و با پولش گیلاس خریدم؛ اما یکجا ندادمت

برای اینکه مطلب خوب متوجه بشوی، گیلاسها سی و هفت دانه بود و تو سی و هفت بار به خودت زحمت دادی و آنها را از زمین برداشتی؛ اما یک بار به خودت زحمت ندادی که نعل را برداری…
بدان: هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید…

هوای نفس


مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد.

 در مسیر حرکت، اتوبوس به یک پل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود:

 «حداکثر ارتفاع سه متر و سی سانتی متر»
ارتفاع اتوبوس هم کمی کم تر از این مقدار بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان از زیر پل حرکت می کند اما سقف اتوبوس به سقف پل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک توقف می‌کند.
 پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ 

یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره.
اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!»

یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: 

«برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید»

مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست.
 بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم، باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: 

«خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس آزاد شد و از زیر پل عبور کرد.

 خالی کردن درونمان از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای دشوار زندگی است.

داستان واقعی اصغر آواره


در قدیم یک فردی بود در همدان به نام ” اصغر آواره “

اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرم کنی میکرد و اینقدر کارش درست  بود که همه شهر او را میشناختند…

و چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش می گفتند اصغر آواره!

انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود میرفت در اتوبوس برای مردم میزد و میخوند و شبها میرفت در بهزیستی میخوابید.

تا اینجا داستان را داشته باشید!

در آن زمان یک فرد متدین و مومن در همدان به نام آیت الله نجفی از دنیا میره و وصیت کرده بوده اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند.

خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر اومدند برای تشیبع جنازه اون در قبرستان باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت….

حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج مولا حسینهمدانی فاتحه ای بخوانم و برگردم.

وقتی به سر مزار استادش رسید در حین خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسالخانه میبردند! 

کنجکاو شد و به سمت آنها رفت…

پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟

یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است!

تا اسم او را شنید فریادی از سر تاسف زد و گریست….

مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند و پرسیدند چه شد که شما برای این فرد اینطور ناله کردید؟!

حاجی گفت: مردم این فرد را میشناسید؟ 

همه گفتند: نه! مگه کیه این؟

حاجی گفت: این همون اصغر آواره است.

مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود شما از کجا میشناسیدش؟!

و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی….

گفت: سالها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمانها تنها یک اتوبوس فقط به آن شهر میرفت 

سوار اتوبوس که شدم دیدم…. وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد…

ترسیدم و گفتم: یا امام حسین (ع) اگه این مرد بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من ساکت باشم حرمت لباسم از بین میرود، اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمیذارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخو

اهم رسید… چه کنم؟!

خلاصه از خجالت سرم را به پایین انداختم…

اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟ چرا نمیزنی؟

گفت: من در زندگیم همه غلطی کردم اما جلوی اولاد حضرت زهرا (سلام الله علیها) موسیقی ننواختم…

خلاصه حرمت نگه داشت و رفت…

اونروز تو دلم گفتم: اربابم حسین (ع) برات جبران کنه، حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای تشییع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته حاجی عنایتی بهانه ای بشود برای این امر؛

خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش را انجام و برایش به همراه آن جمعیت نماز خواند…
این نمکدان حسین جنس عجیبی دارد

هر چقدر می شکنیم باز نمک میریزد

        “یا حسین”

هیزم شکن

روزی روزگاری، هیزم‌شکن  نیرومندی نزد یک تاجر چوب رفت و تقاضای کار کرد و استخدام شد. دستمزدش خیلی خوب بود و بنابراین شرایط کاری خوبی داشت. به همین دلیل، هیزم‌شکن مصمم بود به بهترین نحو کارش را انجام دهد. رئیسش به او تبری داد و محدوده ای که باید درختان را قطع میکرد را به او نشان داد. 

روز اول، هیزم‌شکن پانزده درخت آورد. رئیس گفت: «تبریک میگم، به کارت ادامه بده» هیزم‌شکن که از حرف رئیسش حسابی تشویق شده بود، روز بعد تلاش بیشتری کرد اما توانست فقط ده درخت بیاورد. روز سوم او بیشتر تلاش کرد اما توانست فقط هفت درخت بیاورد. 
یک روز پس از روز دیگر، او کمتر و کمتر درخت آورد. هیزم‌شکن فکر کرد: «من حتما قدرتمو از دست دادم». او نزد رئیس رفت و با گفتن اینکه او نمی تواند بفهمد چه اتفاقی افتاده، عذر خواهی کرد. رئیس پرسید: «آخرین باری که تبرت رو تیز کردی،کِی بود؟»، هیزم‌شکن جواب داد: «تیز؟! من وقتی برای تیز کر دن تبرم نداشتم، من سخت مشغول قطع کردن درختان بودم».
 نکته اخلاقی: 

بیشتر ما توانایی مان را به روز نمی کنیم. فکر می کنیم آنچه یاد گرفتیم بسیار کافی است. اما خُب، وقتی انتظار بهتری داشته باشیم خوب نیست. تیز کردن لحظه به لحظه مهارتهایمان، کلید موفقیت ماست.

قضاوت گنهکار


در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.

پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .

پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .

بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟

پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.

عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست 

عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را

شریک جواهر


مرد ثروتمندی بود که عاشق جمع کردن جواهرات و سنگ‌های قیمتی بود. یک روز مردی به ملاقات او رفت و درخواست کرد که جواهرات را به او نشان دهد.

مرد ثروتمند پذیرفت و پس از اجرای اقدامات شدید امنیتی، جواهرات را آوردند و آن دو با ولع عجیبی مشغول تماشای سنگ‌های فوق‌العاده شدند.

هنگام رفتن، مرد بازدیدکننده به مرد ثروتمند گفت: «ممنون که جواهرات را با من شریک شدی.»

مرد ثروتمند با تعجب گفت: «من جواهرات را به تو ندادم. آنها به من تعلق دارند.»

مرد بازدیدکننده گفت: «بله البته، ما به یک اندازه از تماشای جواهرات لذت بردیم و فقط تفاوت ما در این است که زحمت و هزینه خرید و نگهداری از جواهرات با شماست.»

تابلوی آرامش


روزگاري حاکمي اعلام کرد:

 به هنرمندي که بتواند آرامش را در يک تابلو نقاشي بياورد، جايزه اي نفيس خواهد داد.

بسياري از هنرمندان سعي کردند وحاکم همه تابلو هاي نقاشي را نگاه کرد و از ميان آنها دو تابلو را پسنديد و تصميم گرفت يکي از آنها را انتخاب کند.

اولي نقاشي يک درياچه آرام بود؛

درياچه مانند آينه اي تصوير کوههاي اطرافش را نمايان ميساخت، بالاي درياچه آسماني آبي با ابرهاي زيبا و سفيدبود, هر کس اين نقاشي را ميديد حتما آرامش را در آن مي يافت.

در دومي کوههايي بودناهموار و پر صخره؛

آسمان پر از ابر هاي تيره، باران ميباريد و رعد و برق ميزد، از کنار کوه آبشاري به پايين ميريخت، در اين نقاشي اصلا آرامش ديده نميشد.

اما حاکم با دقت نگاه کرد وپشت آبشار بوته اي کوچک ديد که در شکاف سنگي روييده بود.

در آن بوته پرنده اي لانه کرده بود ودر کنار آن آبشار خروشان وعصباني، پرنده اي در لانه اي با آرامش نشسته بود.
حاکم نقاشي دوم را انتخاب کرد و گفت: “آرامش به معناي آن نيست که صدايي نباشد، مشکلي وجود نداشته باشد، يا کار سختي پيش رو نباشد،

آرامش يعني درميان صدا، مشکل و کار سخت، دلی آرام وجود داشته باشد … .

باغبان عاشق


 مردی در یك خانه كوچك، با باغچه ای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد. او چند سال پیش در اثر یك تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همه اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمن ها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظره ای دل انگیز داشت و سرشار از رنگ های شاد بود.

روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد. از باغبان پرسید:

- «خواهش می كنم به من بگویید چرا این كار را می كنید؟ آن گونه كه شنیده ام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»

 «بله، من كاملاً نابینا هستم!»

 - «پس چرا این همه برای باغچه خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگ ها نیستید، پس چه بهره ای از این همه گل های رنگارنگ می برید؟»

باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخندزنان به مرد غریبه گفت:

«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم. من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم می رسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كننده ای نیست. البته نمی توانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچه ام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم. من نمی توانم رنگ ها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گل هایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»

 - «چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»

 «البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچه من می ایستد. اگر این تكه زمین، باغچه ای بدون گیاه و خشك بود، دیدن منظره آن برای شما خوشایند نبود. به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»

مرد به فكر فرو رفت و گفت:

- «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
 باغبان پیر لبخندزنان به سخن خود ادامه داد:

  «به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچه من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند. درست مانند شما؛ این كار برای یك انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»
اگه کاری رو با عشق انجام بدی همه از اون بهره می برن…

خشم


یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند.

هوا خيلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند.پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد ،اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.
برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است.

او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.

مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت.
بر یکی از بالهايش نوشتند :

«یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.»
روی بال ديگرش نوشتند :

هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.

گنج غلام

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست.

درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.

 نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند.

وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.

داروی سمی

فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت

ولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیاید

آنها هرروز باهم جروبحث میکردند

روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد 

داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و

توصیه کرد دراین مدت تامیتوانی به همسرت مهربانی کن تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند.فرد معجون را گرفت و به توصیه های داروساز عمل کرد.هفته ها گذشت ،مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد

تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت

من او را به قدر مادرم دوست دارم

و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد

دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند

داروساز لبخندی زد و گفت:آنچه به تو دادم سم نبود،سم در ذهن خود تو بودو حالابا مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است.

نتیجه اخلاقی :مهربانی موثرترین معجونیست که به صورت تضمینی نفرت و خشم را نابود میکند…