موضوع: "داستان های قرآنی"
حضرت ابراهیم(ع) و فرزندانش
دوشنبه 96/06/06
نام اسماعيل در قرآن دوازده بار، و نام اسحاق هفده بار آمده است، اين دو پيامبر، از فرزندان ابراهيم از دو مادر بودند، مادر اسماعيل هاجر نام داشت، و مادر اسحاق ساره بود. خداوند اين دو پسر را در سن پيري ابراهيم به ابراهيم عطا فرمود، چنان كه در آيه 39 سوره ابراهيم از زبان ابراهيم ميخوانيم ميگويد:
«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعاءِ؛ حمد و سپاس خداوندي را كه در پيري اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد، قطعاً پروردگار من شنونده (و اجابت كننده) دعا است.»
از ابن عباس روايت شده، خداوند در سن نود و نه سالگي ابراهيم، اسماعيل را به او داد، و در سن صد و دوازده سالگي اسحاق را به او عطا فرمود، و از سعيد بن جبير نقل شده كه ابراهيم تا 117 سالگي فرزندي نداشت، سپس داراي فرزنداني به نام اسماعيل و اسحاق گرديد.(1)
ولادت حضرت اسماعيل
حضرت ابراهيم در آن هنگام كه در سرزمين بابِل (عراق كنوني) بود، در 37 سالگي با ساره دختر يكي از پيامبران به نام «لا حج» ازدواج كرد، ساره بانويي مهربان و با كمال بود و (همچون خديجه - عليها السلام -) اموال بسيار داشت، همه آن اموال را در اختيار ابراهيم گذاشت، و ابراهيم آن اموال را در راه خدا مصرف نمود.(2)
ساره در يك خانواده كشاورز و دامدار زندگي ميكرد، وقتي كه همسر ابراهيم شد، گوسفندهاي بسيار و زمينهاي وسيعي كه از ناحيه پدر به او به ارث رسيده بود، در اختيار ابراهيم گذاشت.
هنگامي كه ابراهيم همراه ساره از بابل به سوي سرزمين فلسطين هجرت كردند (چنان كه قبلاً ذكر شد) در مسير راه وقتي كه به مصر رسيدند، حاكم مصر كنيزي را به نام هاجر به ساره بخشيد، ابراهيم همراه ساره و هاجر وارد فلسطين شدند، و در آن جا به زندگي پرداختند و ابراهيم و لوط (برادر يا پسر خاله ساره) در اين سرزمين به هدايت قوم پرداختند، ابراهيم در قسمت بلند فلسطين، و لوط در قسمت پايين فلسطين با فاصله هشت فرسخ، سكونت نمودند، و حضرت لوط در عين آن كه پيامبر بود، به نمايندگي از طرف ابراهيم در آن جا به راهنمايي مردم پرداخت.
سالها گذشت ابراهيم با اين كه به سن پيري رسيده بود، داراي فرزند نميشد، علتش اين بود كه همسرش ساره بچهدار نميشد، روزي ابراهيم به ساره چنين پيشنهاد كرد: «اگر مايل هستي كنيزت هاجر را به من بفروش، شايد خداوند از ناحيه او فرزندي به ما عنايت كند، تا پس از ما راه ما را زنده كند.» ساره اين پيشنهاد را پذيرفت، از اين پس هاجر همسر ابراهيم گرديد و پس از مدتي داراي فرزندي شد كه نام او را اسماعيل گذاشتند. اين همان فرزند صبور و بردباري بود كه ابراهيم از درگاه خدا درخواست نموده بود، و خداوند بشارت او را به ابراهيم داده بود.(3)
با داشتن اين فرزند، كانون زندگي ابراهيم، زيبا و شاد شد، چرا كه اسماعيل ثمره يك قرن رنج و مشقتهاي ابراهيم بود.
طبيعي است كه ساره نيز به خصوص هنگامي كه چشمش به چهره اسماعيل ميافتاد، آرزو ميكرد كه داراي فرزند باشد، گاه به ابراهيم ميگفت: از خدا بخواه من نيز داراي فرزند شوم.
ابراهيم و ساره گر چه هر دو پير شده بودند، و ديگر اميد فرزند داشتن در ميان نبود، ولي ابراهيم بارها امدادهاي غيبي را ديده بود، از اين رو داراي اميد سرشار بود، و از خدا ميخواست كه ساره نيز داراي فرزند شود، طولي نكشيد كه دعاي ابراهيم مستجاب شده و بشارت فرزندي به نام اسحاق به او داده شد.(4)
چگونگي بشارت چنين بود: حضرت لوط مدتها قوم خود را به سوي خدا و اخلاق نيك دعوت ميكرد، ولي آنها حضرت لوط را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق كيفر سخت الهي گشتند، جبرئيل همراه چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند كه نخست نزد ابراهيم بيايند و او را به تولد فرزندي به نام اسحاق مژده دهند، و سپس به سوي قوم لوط رفته و عذاب الهي را به آنها برسانند.
روزي ابراهيم با همسرش ساره در خانه بود، ناگهان ديد سه نفر (يا 9 نفر يا 11 نفر) به صورت جواناني نيرومند و زيبا بر ابراهيم وارد شدند و سلام كردند، ابراهيم كه مهمان نواز بود بيدرنگ گوسالهاي كشت و از گوشت آن غذاي مطبوعي براي مهمانان فراهم كرد و جلو آنها گذاشت، اما در حقيقت آنها فرشته بودند كه به صورت بشر به آن جا آمده بودند، و فرشته غذا نميخورد، نخوردن غذا در آن زمان يك نوع علامت خطر بود، ابراهيم با آن همه شجاعت ترسيد، از اين رو كه فكر ميكرد آنها دزدند يا سوء قصد دارند و يا براي عذاب قوم خود آمدهاند… ولي بيدرنگ آنها ابراهيم را از ترس بيرون آوردند و به او گفتند نترس، ما براي دو مأموريت آمدهايم: 1. قوم ناپاك لوط را به مجازات اعمال ناپاكشان برسانيم 2. به تو مژده دهيم كه خداوند به زودي فرزندي به نام اسحاق به تو ميدهد كه پيامبر خواهد بود، سپس فرزندي به نام يعقوب به اسحاق خواهدداد كه او نيز پيامبر است. ترس و وحشت از ابراهيم برطرف شد.
وقتي كه اين بشارت به گوش ساره رسيد، از تعجب خنديد و گفت: آيا من كه پير و فرتوت هستم و ابراهيم نيز پير است داراي فرزند ميشوم، به راستي عجيب است؟!
رسولان به ساره گفتند: آيا از فرمان و عنايت خداوند تعجب ميكني؟ او خداي مهربان است، و در مورد شما چنين خواسته است، طولي نكشيد كه كانون گرم خانواده ابراهيم به وجود نو گلي به نام اسحاق گرمتر شد.(5)
ابراهيم سپاس الهي را به جا آورد و گفت: «شكر و سپاس خداوندي را كه به من در سن پيري اسماعيل و اسحاق را عنايت فرمود.»(6)
منابع:
1- مجمع البيان، ج 6، ص 319.
2- تاريخ طبري، ج 3، ص 218.
3- مضمون آيه 100 صافات.
4- مجمع البيان، ج 6، ص 319.
5- هود، 69-74.
6- ابراهيم، 38.
رحلت حضرت ابراهیم
پنجشنبه 96/06/02
مقبره حضرت ابراهیم[/caption]
روزي عزرائيل نزد ابراهيم آمد تا جان او را قبض كند، ابراهيم مرگ را دوست نداشت، عزرائيل متوجه خدا شد و عرض كرد: «ابراهيم، مرگ را ناخوش دارد.» خداوند به عزرائيل وحي كرد: «ابراهيم را آزاد بگذار چرا كه دوست دارد زنده باشد و مرا عبادت كند.»
مدّتها از اين ماجرا گذشت، تا روزي ابراهيم پيرمرد بسيار فرتوتي را ديد كه آن چه ميخورد، نيروي هضم ندارد و آن غذا از دهان او بيرون ميآيد، ديدن اين منظره سخت و رنجآور، موجب شد كه ابراهيم ادامه زندگي را تلخ بداند، و به مرگ علاقمند شود، در همين وقت به خانه خود بازگشت، ناگاه يك شخص بسيار نوراني را كه تا آن روز چنان شخص زيبايي را نديده بود، مشاهده كرد، پرسيد:
«تو كيستي؟»
او گفت: من فرشته مرگ (عزرائيل) هستم.»
ابراهيم گفت: «سبحان الله! چه كسي است كه از نزديك شدن به تو و ديدار تو بيعلاقه باشد، با اين كه داراي چنين جمالي دل آرا هستي.»
عزرائيل گفت: «اي خليل خدا! هرگاه خداوند خير و سعادت كسي را بخواهد مرا با اين صورت نزد او ميفرستد، و اگر شر و بدبختي او را بخواهد، مرا در چهره ديگر نزد او بفرستد». آن گاه روح ابراهيم را قبض كرد.(1)
به اين ترتيب ابراهيم در سن 175 سالگي با كمال دلخوشي و شادابي، به سراي آخرت شتافت.
در روايت ديگر از امير مؤمنان - عليه السلام - نقل شده فرمود: هنگامي كه خداوند خواست ابراهيم را قبض روح كند، عزرائيل را نزد او فرستاد، عزرائيل نزد ابراهيم آمد و سلام كرد، ابراهيم جواب سلام او را داد و پرسيد:
«آيا براي قبض روح آمدهاي يا براي احوالپرسي؟»
عزرائيل: براي قبض روح آمدهام.
ابراهيم: آيا دوستي را ديدهاي كه دوستش را بميراند؟
عزرائيل بازگشت و به خدا عرض كرد، ابراهيم چنين ميگويد، خداوند به او وحي نمود به ابراهيم بگو:
«هَلْ رَأيتَ حَبِيباً يكْرَهُ لِقاءَ حَبِيبِهِ، اِنَّ الْحَبِيبَ يحِبُّ لِقاءَ حَبِيبِهِ؛ آيا دوستي را ديدهاي كه از ديدار دوستش بيعلاقه باشد، همانا دوست، به ديدار دوستش علاقمند است».(2)
ابراهيم به لقاي خدا، اشتياق يافت و با شور و شوق، دعوت حق را پذيرفت و در سن 175 سالگي به لقاء الله پيوست.
منابع:
1- بحار، ج 12، ص 79.
2- امالي صدوق، ص 270؛ بحار، ج 12، ص 78.
سيره عملي و اخلاقي حضرت ابراهيم (ع)
چهارشنبه 96/06/01
اهميت پوشش زن در سيره ابراهيم - عليه السلام - ابراهيم در مسير هجرت همراه ساره و لوط - عليه السلام - عبور ميكردند، ابراهيم - عليه السلام - براي حفظ ناموس خود ساره از نگاه چشمهاي گنهكار، صندوقي ساخته بود و ساره را در ميان آن نهاده بود، هنگامي كه به مرز ايالت مصر رسيدند، حاكم مصر به نام «عزاره» در مرز ايالت مصر، مأموران گمرگ گماشته بود، تا عوارض گمرك را از كاروانهايي كه وارد سرزمين مصر ميشوند بگيرند، مأمور به بررسي اموال ابراهيم - عليه السلام - پرداخت، تا اين كه چشمش به صندوق افتاد، به ابراهيم گفت: «در صندوق را بگشا، تا محتوي آن را قيمت كرده و يك دهم قيمت آن را براي وصول، مشخص كنم.» ابراهيم: خيال كن اين صندوق پر از طلا و نقره است، يك دهم آن را حساب كن تا بپردازم، ولي آن را باز نميكنم. مأمور كه عصباني شده بود، ابراهيم - عليه السلام - را مجبور كرد تا درِ صندوق را باز كند. سرانجام ابراهيم - عليه السلام - به اجبار دژخيمان، درِ صندوق را گشود، مأمور وصول، ناگهان زن با جمالي را در ميان صندوق ديد و به ابراهيم گفت: «اين زن با تو چه نسبتي دارد؟» ابراهيم: اين زن دختر خاله و همسر من است. مأمور: چرا او را در ميان صندوق نهادهاي؟ ابراهيم: غيرتم نسبت به ناموسم چنين اقتضا كرد، تا چشم ناپاكي به او نيفتد. مأمور: من اجازه حركت به تو نميدهم تا به حاكم مصر خبر بدهم، تا او از ماجراي تو و اين زن آگاه شود. مأمور براي حاكم مصر پيام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد، حاكم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند. ميخواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهيم گفت: «من هرگز از صندوق جدا نميشوم مگر اين كه كشته شوم.» ماجرا را به حاكم گزارش دادند، حاكم دستور داد كه: «صندوق را همراه ابراهيم نزد من بياوريد.» مأموران، ابراهيم را همراه صندوق و ساير اموالش نزد حاكم مصر بردند، حاكم مصر به ابراهيم گفت: «درِ صندوق را باز كن.» ابراهيم: همسر و دختر خالهام در ميان صندوق است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولي درِ صندوق را باز نكنم. حاكم ازاين سخن ابراهيم، سخت ناراحت شد و ابراهيم را مجبور كرد كه در صندوق را بگشايد، ابراهيم آن را گشود. حاكم با نگاه به ساره، دست به طرف او دراز كرد. ابراهيم - عليه السلام - از شدت غيرت به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدايا دست حاكم را از دست درازي به سوي همسرم كوتاه كن.» بيدرنگ دست حاكم در وسط راه خشك شد، حاكم به دست و پا افتاده و به ابراهيم گفت: «آيا خداي تو چنين كرد؟» ابراهيم: آري، خداي من غيرت را دوست دارد، و گناه را بد ميداند، او تو را از گناه باز داشت. حاكم: از خدايت بخواه دستم خوب شود، در اين صورت ديگر دست درازي نميكنم. ابراهيم، از خدا خواست، دست او خوب شد، ولي بار ديگر به سوي ساره دست درازي كرد، باز با دعاي ابراهيم - عليه السلام - دستش در وسط راه خشك گرديد، و اين موضوع سه بار تكرار شد، سرانجام حاكم با التماس از ابراهيم خواست كه از خدا بخواهد تا دست او خوب شود. ابراهيم: اگر قصد تكرار نداري، دعا ميكنم. حاكم: با همين شرط دعا كن. ابراهيم دعا كرد و دست حاكم خوب شد، وقتي كه حاكم اين معجزه و غيرت را از ابراهيم ديد، احترام شاياني به او كرد و گفت: «تو در اين سرزمين آزاد هستي، هر جا ميخواهي برو، ولي يك تقاضا از شما دارم و آن اين كه: كنيزي را به همسرت ببخشم تا او را خدمتگزاري كند.» ابراهيم تقاضاي حاكم را پذيرفت. حاكم آن كنيز را كه نامش «هاجر» بود به ساره بخشيد و احترام و عذرخواهي شاياني از ابراهيم كرد و به آيين ابراهيم گرويد، و دستور داد عوارض گمرك را از او نگيرند. به اين ترتيب غيرت و معجزه و اخلاق ابراهيم موجب گرايش حاكم مصر به آيين ابراهيم گرديد، و او ابراهيم را با احترام بسيار، بدرقه كرد…(1) ابراهيم - عليه السلام - در هجرتگاه، و تولد اسماعيل - عليه السلام - و اسحاق - عليه السلام - ابراهيم - عليه السلام - به فلسطين رسيد، قسمت بالاي آن را براي سكونت برگزيد، و لوط - عليه السلام - را به قسمت پايين با فاصله هشت فرسخ فرستاد، و پس از مدتي در روستاي «حبرون» كه اكنون به شهر «قدس، خليل» معروف است ساكن شد. ابراهيم و لوط، در آن سرزمين، مردم را به توحيد و آيين الهي دعوت ميكردند و از بت پرستي و هر گونه فساد بر حذر ميداشتند، سالها از اين ماجرا گذشت، ابراهيم - عليه السلام - به سن و سال پيري رسيد، ولي فرزندي نداشت زيرا همسرش «ساره» نازا بود، ابراهيم دوست داشت، پسري داشته باشد تا پس از او راهش را ادامه دهد. ابراهيم - عليه السلام - به ساره پيشنهاد كرد، تا كنيزش هاجر را به او بفروشد، تا بلكه از او داراي فرزند گردد، ساره هاجر را به ابراهيم بخشيد، هاجر همسر ابراهيم گرديد، و پس از مدتي از او داراي پسري شد كه نامش را «اسماعيل» گذاشتند. ابراهيم بارها از خدا خواسته بود كه فرزند پاكي به او بدهد، خداوند به او مژده داده بود كه فرزندي متين و صبور، به او خواهد داد.(2) اين فرزند همان اسماعيل بود كه خانه ابراهيم را لبريز از شادي و نشاط كرد. ساره نيز سالها درانتظار بود كه خداوند به او فرزندي دهد، به خصوص وقتي كه اسماعيل را ميديد، آرزويش به داشتن فرزند بيشتر ميشد، از ابراهيم ميخواست دعا كند و از امدادهاي غيبي استمداد بطلبد، تا داراي فرزند گردد. ابراهيم دعا كرد، دعاي غير عادي ابراهيم - عليه السلام - به استجابت رسيد و سرانجام فرشتگان الهي او را به پسري به نام اسحاق بشارت داد، هنگامي كه ابراهيم اين بشارت را به ساره گفت، ساره از روي تعجب خنديد، و گفت: «واي بر من، آيا با اين كه من پير و فرتوت هستم و شوهرم ابراهيم نيز پير است، داراي فرزند ميشوم؟! به راستي بسيار عجيب است!»(3) طولي نكشيد كه بشارت الهي تحقق يافت و كانون گرم خانواده ابراهيم با وجود نو گلي به نام «اسحاق» گرمتر شد. از اين پس فصل جديدي در زندگي ابراهيم - عليه السلام - پديد آمد، از پاداشهاي مخصوص الهي به ابراهيم - عليه السلام - دو فرزند صالح به نام اسماعيل و اسحاق - عليه السلام - بود، تا عصاي پيري او گردند و راه او را ادامه دهند. پاك زيستي ابراهيم - عليه السلام - روزي ابراهيم وقتي كه صبح برخاست (به آينه نگاه كرد) در صورت خود يك لاخ موي سفيد ديد كه نشانه پيري است، گفت: «اَلْحَمْدُ للهِ الَّذِي بَلَغَنِي هذَا الْمُبَلَغَ وَ لَمْ اَعْصِي اللهَ طَرْفَة عَينٍ؛ حمد و سپاس خداوندي را كه مرا به اين سن و سال رسانيد كه در اين مدت به اندازه يك چشم به هم زدن گناه نكردم.»(4) مهمان دوستي ابراهيم - عليه السلام - و لقب خليل براي او در مهمان دوستي ابراهيم - عليه السلام - سخنهاي بسيار گفتهاند، از جمله: 1. روزي پنج نفر به خانه ابراهيم - عليه السلام - آمدند (آنها فرشتگان مأمور خدا همراه جبرئيل، به صورت انسان(5) نزد ابراهيم - عليه السلام - آمده بودند.) ابراهيم با اين كه آنها را نميشناخت، گوسالهاي را كشت و براي آنها غذاي لذيذي فراهم كرد(6) و جلو آنها نهاد، آنها گفتند: «از اين غذا نميخوريم، مگر اين كه به ما خبر دهي كه قيمت اين گوساله چقدر است؟!» ابراهيم گفت: قيمت اين غذا آن است كه در آغاز خوردن «بِسمِ الله» و در پايان «الحمدلله» بگوييد. جبرئيل به همراهان خود گفت: «سزاوار است كه خداوند اين مرد را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.»(7) 2. روز ديگري، گروهي بر ابراهيم - عليه السلام - وارد شدند، در خانه غذا نبود، ابراهيم با خود گفت: «اگر تيرهاي سقف خانه را بيرون بياورم و به نجّار بفروشم، تا غذاي مهمانان را فراهم كنم، ميترسم بت پرستان از آن تيرها، بت بسازند.» سرانجام مهمانان را در اطاق مهماني جاي داد و پيراهن خود را برداشت و از خانه بيرون رفت، تا به محلي رسيد و در آن جا مشغول نماز شد، پس از خواندن دو ركعت نماز، ديد پيراهنش نيست، دانست كه خداوند اسباب كار را فراهم نموده است، به خانه بازگشت، همسرش ساره را ديد كه سرگرم آماده نمودن غذا است، پرسيد: «اين غذا را از كجا تهيه نمودي؟» ساره گفت: اين غذا از همان مواد است كه توسط مردي فرستادي، معلوم شد كه خداوند لطف فرموده و با دست غيبي خود آن غذا را به خانه ابراهيم - عليه السلام - رسانده است.(8) 3. امام صادق - عليه السلام - فرمود: ابراهيم - عليه السلام - پدر مهرباني براي مهمانان بود، هرگاه به او مهمان نميرسيد، از خانه بيرون ميآمد و به جستجوي مهمان ميپرداخت، روزي براي پيدا كردن مهمان از خانه خارج شد و درِ خانه را بست و قفل كرد و كليد آن را همراه خود برد، پس از ساعتي جستجو، به خانه بازگشت ناگاه مردي يا شبيه مردي را در خانه خود ديد، به او گفت: «اي بنده خدا با اجازه چه كسي وارد اين خانه شدهاي؟» آن مرد گفت: با اجازه پروردگار اين خانه، اين سخن سه بار بين ابراهيم - عليه السلام - و آن مرد تكرار شد، ابراهيم دريافت كه آن مرد جبرئيل است، خداوند را شكر و سپاس نمود. در اين هنگام جبرئيل گفت: «خداوند مرا به سوي يكي از بندگانش كه او را خليل (دوست خالص) خود كرده، فرستاده است.» ابراهيم فرمود: «آن بنده را به من معرفي كن، تا آخر عمر خدمتگزار او گردم.» جبرئيل گفت: آن بنده تو هستي. ابراهيم گفت: «چرا خداوند مرا خليل خوانده است؟» جبرئيل گفت: «زيرا تو هرگز از احدي چيزي را درخواست نكردي، و هيچ كس هنگام درخواست از تو جواب منفي نشنيد.»(9) رحمت وسيع خدا در مقايسه با مهمان خواهي ابراهيم - عليه السلام - روايت شده: تا مهمان به خانه ابراهيم - عليه السلام - نميآمد، او در خانه غذا نميخورد، وقتي فرا رسيد كه يك شبانه روز مهمان بر او وارد نشد، او از خانه بيرون آمد و در صحرا به جستجوي مهمان پرداخت، پيرمردي را ديد، جوياي حال او شد، وقتي خوب به جستجو پرداخت فهميد آن پيرمرد، بت پرست است، ابراهيم گفت: «افسوس، اگر تو مسلمان بودي، مهمان من ميشدي و از غذاي من ميخوردي.» پيرمرد از كنار ابراهيم - عليه السلام - گذشت. در اين هنگام جبرئيل بر ابراهيم - عليه السلام - نازل شد و گفت: «خداوند سلام ميرساند و ميفرمايد اين پيرمرد هفتاد سال مشرك و بت پرست بود، و ما رزق او را كم نكرديم، اينك چاشت يك روز او را به تو حواله نموديم، ولي تو به خاطر بت پرستي او، به او غذا ندادي.» ابراهيم - عليه السلام - از كرده خود پشيمان شد و به عقب بازگشت و به جستجوي آن پيرمرد پرداخت تا او را پيدا كرد و به خانه خود دعوت نمود، پيرمرد گفت: «چرا بار اول مرا رد كردي، و اينك پذيرفتي؟» ابراهيم - عليه السلام - پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد. پيرمرد در فكر فرو رفت و سپس گفت: «نافرماني از چنين خداوند بزرگواري، دور از مروّت و جوانمردي است.» آن گاه به آيين ابراهيم - عليه السلام - گرويده شد و آن را پذيرفت و بر اثر خلوص و كوشش در راه خداپرستي، از بزرگان دين شد.(10) ملاقات ابراهيم - عليه السلام - با ماريا عابد سالخرده در عصر حضرت ابراهيم عابدي زندگي ميكرد كه گويند 660 سال عمر كرده بود، او در جزيرهاي به عبادت اشتغال داشت، و بين او و مردم درياچهاي عميق فاصله داشت، او هر سه سال از جزيره خارج ميشد و به ميان مردم ميآمد و در صحرايي به عبادت مشغول ميشد، روزي هنگام خروج و عبور، در صحرا گوسفنداني را ديد كه به قدري زيبا و برّاق و لطيف بودند گويي روغن به بدنشان ماليده شده بود، در كنار آن گوسفندان، جوان زيبايي را كه چهرهاش هم چون پاره ماه ميدرخشيد مشاهده نمود كه آن گوسفندان را ميچراند، مجذوب آن جوان و گوسفندانش شد و نزد او آمد و گفت: «اي جوان اين گوسفندان مال كيست؟» جوان: مال حضرت ابراهيم خليل الرّحمن است. ماريا: تو كيستي؟ جوان: من پسر ابراهيم هستم و نامم اسحاق است. ماريا پيش خود گفت: «خدايا مرا قبل از آن كه بميرم، به ديدار ابراهيم خليل موفق گردان». سپس ماريا از آن جا گذشت، اسحاق ماجراي ديدار ماريا و گفتار او را به پدرش ابراهيم خبر داد، سه سال از اين ماجرا گذشت. ابراهيم مشتاق ديدار ماريا شد، تصميم گرفت او را زيارت كند، سرانجام در سير و سياحت خود به صحرا رفت و در آن جا ماريا را كه مشغول عبادت و نماز بود ملاقات كرد، از نام و مدت عمر او پرسيد، ماريا پاسخ داد، ابراهيم پرسيد: در كجا سكونت داري؟ ماريا: در جزيرهاي زندگي ميكنم. ابراهيم: دوست دارم به خانهات بيايم و چگونگي زندگي تو را بنگرم. ماريا: من ميوههاي تازه را خشك ميكنم و به اندازه يكسال خود ذخيره مينمايم، و سپس به جزيره ميبرم و غذاي يكسال خود را تأمين مينمايم. ابراهيم و ماريا حركت كردند تا كنار آب آمدند. ابراهيم: در كنار آب، كشتي و وسيله ديگر وجود ندارد، چگونه از آن آب خليج عبور ميكني و به جزيره ميرسي؟ ماريا: به اذن خدا بر روي آب راه ميروم. ابراهيم: من نيز حركت ميكنم شايد همان خداوندي كه آب را تحت تسخير تو قرار داده، تحت تسخير من نيز قرار دهد. ماريا جلو افتاد و بسم الله گفت و روي آب حركت نمود، ابراهيم نيز بسم الله گفت و روي آب حركت نمود، ماريا ديد ابراهيم نيز مانند او بر روي آب حركت ميكند، شگفت زده شد، و همراه ابراهيم به جزيره رسيدند، ابراهيم سه روز مهمان ماريا بود، ولي خود را معرفي نكرد، تا اين كه ابراهيم به ماريا گفت: «چقدر در جاي زيبا و شادابي هستي، آيا ميخواهي دعا كني كه خداوند مرا نيز در همين جا سكونت دهد تا همنشين تو گردم؟» ماريا: من دعا نميكنم! ابراهيم: چرا دعا نميكني؟ ماريا: زيرا سه سال است حاجتي دارم و دعا كردهام خداوند آن را اجابت ننموده است. ابراهيم: دعاي تو چيست؟ ماريا ماجراي ديدن گوسفندان زيبا و اسحاق را بازگو كرد و گفت: سه سال است دعا ميكنم كه خداوند مرا به زيارت ابراهيم خليل موفق كند، ولي هنوز خداوند دعاي مرا مستجاب ننموده است. ابراهيم در اين هنگام خود را معرفي كرد و گفت: اينك خداوند دعاي تو را اجابت نموده است، من ابراهيم هستم. ماريا شادمان شد و برخاست و ابراهيم را در آغوش گرفت، و مقدم او را گرامي داشت.(11) طبق بعضي از روايات، ابراهيم از ماريا پرسيد چه روزي سختترين روزها است؟ او جواب داد: روز قيامت. ابراهيم گفت: بيا با هم براي نجات خود و امّت از سختي روز قيامت دعا كنيم، ماريا گفت: چون سه سال است دعايم مستجاب نشده، من دعا نميكنم… پس از آن كه ماريا فهميد دعايش با ديدار ابراهيم به استجابت رسيده، با ابراهيم - عليه السلام - در مورد نجات خداپرستان در روز سخت قيامت دعا كردند، و خوشبختي خود و آنها را در آن روز مكافات، از درگاه خداوند خواستند به اين ترتيب كه ابراهيم دعا ميكرد و عابد آمين ميگفت.(12) ابراهيم بسيار خرسند بود كه دوستي تازه پيدا كرده كه دل از دنيا كنده و دل به خدا داده و به عشق خدا، همواره مناجات و راز و نياز ميكند. تابلوي ديگري از عشق سرشار ابراهيم به خدا ابراهيم - عليه السلام - در عين آن كه عابد، پارسا و شيفته حقّ بود، مرد كار و تلاش بود، هرگز براي خود روا نميدانست كه بيكار باشد، بخشي از زندگي او به كشاورزي و دامداري گذشت، و در اين راستا پيشرفت وسيعي كرد، و صاحب چند گله گوسفند شد. بعضي از فرشتگان به خدا عرض كردند: «دوستي ابراهيم با تو به خاطر آن همه نعمتهاي فراواني است كه به او عطا كردهاي؟» خداوند خواست به آنها نشان دهد كه چنين نيست، بلكه ابراهيم خدا را به حق شناخته است، به جبرئيل فرمود: «در كنار ابراهيم برو و مرا ياد كن». جبرئيل كنار ابراهيم آمد ديد او در كنار گوسفندان خود است، روي تلّي ايستاد و با صداي بلند گفت: «سُبُّوحٌ قُدّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَة وَ الرُّوحِ؛ پاك و منزّه است خداي فرشتگان و روح!» ابراهيم تا نام خدا را شنيد، آن چنان شور و حالي پيدا كرد و هيجان زده شد كه زبان حالش اين بود: اين مطرب از كجاست كه برگفت نام دوست تا جان و جامه نثار دهم در هواي دوست دل زنده ميشود به اميد وفاي يار جان رقص ميكند به سماع كلام دوست ابراهيم به اطراف نگريست و شخصي را روي تلّ ديد نزدش آمد و گفت: «آيا تو بودي كه نام دوستم را به زبان آوردي؟» او گفت: آري. ابراهيم گفت: بار ديگر از نام دوستم ياد كن، يك سوم گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد. او گفت: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَة وَ الرُّوحِ» ابراهيم با شنيدن اين واژهها كه يادآور خداي يكتا و بيهمتا بود، چنان لذت ميبرد كه قابل توصيف نيست، نزد آن شخص رفت و گفت: يك بار ديگر نام دوستم را ياد كن، نصف گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد. آن شخص براي بار سوم، واژههاي فوق را تكرار كرد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: يك بار ديگر از نام دوستم ياد كن، همه گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد. آن شخص، آن واژهها را تكرار كرد. ابراهيم گفت: ديگر چيزي ندارم، خودم را به عنوان برده بگير، و يك بار ديگر نام دوستم را به زبان آور! آن شخص نام خدا را به زبان آورد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: اينك من و گوسفندانم را ضبط كن كه از آن تو هستيم. در اين هنگام جبرئيل خود را معرفي كرد و گفت: «من جبرئيلم، نيازي به دوستي تو ندارم، به راستي كه مراحل دوستي خدا را به آخر رساندهاي، سزاوار است كه خداوند تو را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.(13) آرزوي ابراهيم خليل - عليه السلام - شب بود، جمعي از اصحاب، در محضر رسول خدا - صلّي الله عليه و آله - نشسته بودند و از بيانات آن بزرگوار، بهرهمند ميشدند، آن بزرگوار در آن شب اين جريان را بيان كرد و فرمود: «آن شب كه مرا به سوي آسمانها به معراج بردند (يعني در شب 17 يا 21 ماه رمضان سال 10 يا 12 بعثت) هنگامي به آسمان سوم رسيدم، منبري براي من نصب نمودند، من بر عرشه منبر قرار گرفتم و ابراهيم خليل در پله پايين عرشه، قرار گرفت و ساير پيامبران در پلههاي پايينتر قرار گرفتند. در اين هنگام علي - عليه السلام - ظاهر شد كه بر شتري از نور، سوار بود و صورتش مانند ماه شب چهارده ميدرخشيد و جمعي چون ستارگان تابان در اطراف او بودند، در اين وقت، ابراهيم خليل به من گفت: اين (اشاره به علي - عليه السلام -) كدام پيامبر بزرگ و يا فرشته بلند مقام است؟ گفتم: «او نه پيامبر است و نه فرشته، بلكه برادرم و پسر عمويم و دامادم و وارث علمم، علي بن ابيطالب است.» پرسيد: اين گروهي كه در اطراف او هستند، كيانند؟ گفتم: اين گروه، شيعيان علي بن ابيطالب - عليه السلام - هستند. ابراهيم علاقمند شد كه جزء شيعيان علي - عليه السلام - باشد، به خدا عرض كرد: پروردگارا مرا از شيعيان علي بن ابيطالب - عليه السلام - قرار بده» در اين هنگام جبرئيل نازل شد و اين آيه (81 صافات) را خواند: «وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ؛ و از شيعيان او (در اصول اعتقادات) ابراهيم است»(14). پيامبر - صلّي الله عليه و آله - به اصحاب فرمود: «هر گاه بر پيامبران پيشين صلوات فرستاديد، نخست به من صلوات بفرستيد، سپس به آنها، جز در مورد ابراهيم خليل كه هر گاه خواستيد به من صلوات بفرستيد، نخست به ابراهيم خليل صلوات بفرستيد، پرسيدند، چرا؟ فرمود: «به همين دليل كه بيان كردم» (او آرزو كرد تا از شيعيان علي بن ابيطالب باشد.)(15) گوشهاي از دعاهاي ابراهيم - عليه السلام - از ويژگيهاي ابراهيم اين بود كه بسيار دعا ميكرد، و بسيار مناجات و راز و نياز با خدا مينمود، از اين رو در آيه 75 سوره هود ميخوانيم: «إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ اَوّاهٌ مُنِيبٌ؛ همانا ابراهيم بسيار بردبار، و بسيار ناله كننده به درگاه خدا و بازگشت كننده به سوي خدا بود.» به عنوان نمونه؛ بخشي از دعاهاي ابراهيم بعد از ساختن كعبه چنين بود: «پروردگارا! اين شهر (مكه) را شهر اَمني قرار ده! و من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگه دار! پروردگارا! آنها (بتها) بسياري از مردم را گمراه ساختند! هر كس از من پيروي كند از من است و هر كسي نافرماني من كند، تو بخشنده و مهرباني. پروردگارا! من بعضي از فرزندانم را در سرزمين بيآب و علفي در كنار خانهاي كه حرم توست، ساكن ساختم تا نماز را برپا دارند، تو دلهاي گروهي از مردم را متوجه آنها ساز، و از ثمرات به آنها روزي ده، شايد آنان شكر تو را به جاي آورند. پروردگارا! تو ميداني آن چه را ما پنهان يا آشكار ميكنيم، و چيزي در زمين و آسمان بر خدا پنهان نيست.»(16) منابع: 1- اقتباس از الميزان، ج 7، ص 241 و 242. 2- مضمون آيه 100 صافات. 3- مضمون آيات 69 تا 72 سوره هود؛ مجمع البيان، ج 5، ص 175؛ امام صادق - عليه السلام - فرمود: «ابراهيم در اين هنگام 120 سال، و ساره 90 سال داشت.» (بحار، ج 12، ص 110 و 111). 4- بحار، ج 12، ص 8. 5- آنها مأمور رساندن عذاب به قوم لوط بودند، كه در مسير راه نزد ابراهيم - عليه السلام - آمده بودند. 6- هود، 69: «فَما لَبِثَ اَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذ». 7- بحار، ج 12، ص 5. 8- بحار، ج 12، ص 11. 9- بحار، ج 12، ص 13. 10- جوامع الحكايات، محمد عوفي، ص 210؛ نظير اين مطلب بااندكي تفاوت، در المحجّة البيضاء، ج 7، ص 266 آمده است. 11- بحار، ج 12، ص 9 و 10. 12- بحار، ج 12، ص 76 و 81. 13- اقتباس از معراج السعادة، ص 491. 14- ناگفته نماند: گر چه ظاهر آيه فوق، با توجه به آيات قبل از آن، مربوط به پيروي ابراهيم از حضرت نوح در موضوع توحيد و مبارزه با بت پرستي است، ولي هيچ مانعي ندارد كه طبق حديث فوق، تأويل آيه، در مورد پيروي ابراهيم از علي - عليه السلام - باشد، و ابراهيم به عنوان يك مصداق روشن شيعه و پيرو راستين علي - عليه السلام - به شمار آيد. 15- مجمع البحرين (واژه شيع). 16- ابراهيم، 35 تا 38.
هجرت ابراهیم و دفاع از حقش
سه شنبه 96/05/31
در مدّتي كه ابراهيم در سرزمين بابل بود، جمعي، از جمله حضرت لوط - عليه السلام - و ساره به او ايمان آوردند، او با «ساره» ازدواج كرد، از طرف پدر ساره، زمينهاي مزروعي و گوسفندهاي بسيار، به ساره رسيده بود، ابراهيم - عليه السلام - مدتي در ضمن دعوت مردم به توحيد، به كشاورزي و دامداري پرداخت، تا اين كه تصميم گرفت از سرزمين بابل به سوي فلسطين هجرت كند و دعوت خود را به آن سرزمين بكشاند، اموال خود از جمله گوسفندهاي خود را برداشت و همراه چند نفر با همسرش ساره، حركت كردند.
ولي از طرف حاكم وقت (بقاياي دستگاه نمرودي) اموال ابراهيم - عليه السلام - را توقيف كردند.
ماجرا به دادگاه كشيده شد، ابراهيم - عليه السلام - در دادگاه، خطاب به قاضي چنين گفت:
«من (و همسرم) سالها زحمت كشيدهايم و اين اموال را به دست آوردهايم(1) اگر ميخواهيد اموال مرا مصادره كنيد، بنابراين سالهاي عمرم را كه صرف تحصيل اين اموال شده، بر گردانيد.»
قاضي در برابر استدلال منطقي ابراهيم، عقب نشيني كرد، و گفت: «حق با ابراهيم است.»(2)
ابراهيم - عليه السلام - آزاد شد و همراه اموال خود به هجرت ادامه داد و با توكل به خدا و استمداد از درگاه حق، حركت كرد، تا تحول تازهاي در منطقه جديدي به وجود آورد، سخنش اين بود كه:
«إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي سَيهْدِينِ؛ من (هر جا بروم) به سوي پروردگارم ميروم، او راهنماي من است، و با هدايت او ترسي ندارم».(3)
منابع:
1- در ماجراي زندگي اسحاق، عوامل جمعآوري اين اموال، خاطر نشان شده است.
2- مطابق بعضي از روايات، ماجرا را به نمرود اطلاع دادند، نمرود گفت: ابراهيم را گر چه همراه اموالش باشد، بيرون كنيد تا از اين سرزمين برود، زيرا او اگر در اين جا بماند، دين شما (بت پرستان) را فاسد ميكند. (اقتباس از تفسير الميزان، ج 7، ص 241).
3- صافات، 99.
پايان سرگذشت نمرود
یکشنبه 96/05/29
نمرود هم چنان با مركب سلطنت و غرور، تاخت و تاز ميكرد، و به شيوههاي طاغوتي خود ادامه ميداد، خداوند براي آخرين بار حجّت را بر او تمام كرد، تا اگر باز بر خيره سري خود ادامه دهد، با ناتوانترين موجوداتش زندگي ننگين او را پايان بخشد.
خداوند فرشتهاي را به صورت انسان، براي نصيحت نمرود نزد او فرستاد، اين فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنين گفت:
«… اينك بعد از آن همه خيره سريها و آزارها و سپس سرافكندگيها و شكستها، سزاوار است كه از مركب سركش غرور فرود آيي، و به خداي ابراهيم - عليه السلام - كه خداي آسمانها و زمين است ايمان بياوري، و از ظلم و ستم و شرك و استعمار، دست برداري، در غير اين صورت فرصت و مهلت به آخر رسيده، اگر به روش خود ادامه دهي، خداوند داراي سپاههاي فراوان است و كافي است كه با ناتوانترين آنها تو و ارتش عظيم تو را از پاي درآورد.»
نمرود خيره سر، اين نصايح را به باد مسخره گرفت و با كمال گستاخي و پررويي گفت: «در سراسر زمين، هيچ كس مانند من داراي نيروي نظامي نيست، اگر خداي ابراهيم - عليه السلام - داراي سپاه هست، بگو فراهم كند، ما آماده جنگيدن با آن سپاه هستيم.»
فرشته گفت: اكنون كه چنين است سپاه خود را آماده كن.
نمرود سه روز مهلت خواست و در اين سه روز آن چه توانست در يك بيابان بسيار وسيع، به مانور و آماده سازي پرداخت، و سپاهيان بيكران او با نعرههاي گوش خراش به صحنه آمدند.
آن گاه نمرود، ابراهيم را طلبيد و به او گفت: «اين لشكر من است!»
ابراهيم جواب داد: شتاب مكن، هم اكنون سپاه من نيز فرا ميرسند.
درحالي كه نمرود و نمروديان، سرمست كيف و غرور بودند و از روي مسخره قاه قاه ميخنديدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بيكراني از پشهها ظاهر شدند و به جان سپاهيان نمرود افتادند (آنها آنقدر زياد بودند كه مثلاً هزار پشه روي يك انسان ميافتاد، و آن قدر گرسنه بودند كه گويي ماهها غذا نخوردهاند) طولي نكشيد كه ارتش عظيم نمرود در هم شكست و به طور مفتضحانه به خاك هلاكت افتاد.
شخص نمرود در برابر حمله برق آساي پشهها به سوي قصر محكم خود گريخت، وارد قصر شد و درِ آن را محكم بست، و وحشت زده به اطراف نگاه كرد. در آن جا پشهاي نديد، احساس آرامش كرد، با خود ميگفت: «نجات يافتم، آرام شدم، ديگر خبري نيست…»
در همين لحظه باز همان فرشته ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصيحت كرد و به او گفت: «لشكر ابراهيم را ديدي! اكنون بيا و توبه كن و به خداي ابراهيم - عليه السلام - ايمان بياور تا نجات يابي!»
نمرود به نصايح مهرانگيز آن فرشته ناصح، اعتنا نكرد. تا اين كه روزي يكي از همان پشهها از روزنهاي به سوي نمرود پريد، لب پايين و بالاي او را گزيد، لبهاي او ورم كرد، سرانجام همان پشه از راه بيني به مغز او راه يافت و همين موضوع به قدري باعث درد شديد و ناراحتي او شد، كه گماشتگان سر او را ميكوبيدند تا آرام گيرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعيت بسيار نكبت باري به هلاكت رسيد و طومار زندگي ننگينش پيچيده شد(1) به تعبير قرآن:
«وَ اَرادُوا بِهِ كَيداً فَجَعَلْناهُمُ الْاَخْسَرِينَ؛ نمروديان باتزوير و نقشههاي گوناگون خواستند تا ابراهيم را شكست دهند، ولي خود شكست خوردند».(2)
به گفته پروين اعتصامي:
خواست تا لاف خداوندي زند *** برج و باروي خدا را بشكند
پشهاي را حكم فرمودم كه خيز *** خاكش اندر ديده خودبين بريز
جالب اين كه: حضرت علي - عليه السلام - در ضمن پاسخ به پرسشهاي يكي از اهالي شام فرمود: «دشمنان در روز چهارشنبه ابراهيم - عليه السلام - را در ميان منجنيق نهادند و در درون آتش پرتاب نمودند، سرانجام خداوند در روز چهارشنبه، پشهاي بر نمرود مسلّط گردانيد…»
و امام صادق - عليه السلام - فرمود: «خداوند ناتوانترين خلق خود، پشه را به سوي يكي از جبّاران خودكامه (نمرود) فرستاد، آن پشه در بيني او وارد گرديد، تا به مغز او رسيد، و او را به هلاكت رسانيد، و اين يكي از حكمتهاي الهي است كه با ناتوانترين مخلوقاتش، قلدرترين موجودات را از پاي در ميآورد.(3)
و از ابن عباس روايت شده: پشه لب نمرود را گزيد، نمرود تلاش كرد تا آن را با دستش بگيرد، پشه به داخل سوراخ بيني او پريد، او تلاش كرد كه آن را از بيني خارج سازد، پشه خود را به سوي مغز او رسانيد، خداوند به وسيله همان پشه، چهل شب او را عذاب كرد تا به هلاكت رسيد.(4)
نيز روايت شده: آن پشه نيمه فلج بود، و يك قسمت از بدنش قوّت نداشت، وقتي كه وارد مغز نمرود شد به زبان حال چنين گفت: «اي نمرود اگر ميتواني مرده را زنده كني، اين نيمه مرده مرا زنده كن، تا با قوّت آن قسمت از بدنم كه فلجي آن خوب شده، از بيني تو بيرون آيم، و يا اين قسمت بدنم را كه سالم است بميران تا خلاص شوي.»(5)
منابع:
1- اقتباس از روضة الصّفا، ج 1؛ حيوة القلوب، ج 1، ص 175.
2- انبياء، 70.
3- بحار، ج 12، ص 37.
4- همان، ص 18.
5- جوامع الحكايات، ص 20.
به آتش افكندن ابراهيم (ع)
یکشنبه 96/05/29
به فرمان نمرود، ابراهيم را زنداني نمودند، از هر سو اعلام شد كه مردم هيزم جمع كنند، و يك گودال و فضاي وسيعي را در نظر گرفتند، بت پرستان گروه گروه هيزم ميآوردند و در آن جا ميريختند.
گر چه يك بار هيزم براي سوزاندن ابراهيم كافي بود، ولي دشمنان ميخواستند هر چه كينه دارند نسبت به ابراهيم آشكار سازند، وانگهي اين حادثه موجب عبرت براي همه شود، و عظمت و قلدري نمرود در قلبها سايه بيافكند تا در آينده هيچ كس چنين جرئتي نداشته باشد.
روز موعود فرا رسيد، نمرود با سپاه بيكران خود، در جايگاه مخصوص قرار گرفتند، در كنار آن بيابان، ساختمان بلندي براي نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهيم را بنگرد و لذت ببرد.
هيزمها را آتش زدند، شعلههاي آن به سوي آسمان سركشيد، آن شعلهها به قدري اوج گرفته بود كه هيچ پرندهاي نميتوانست از بالاي آن عبور كند، اگر عبور ميكرد ميسوخت و در درون آتش ميافتاد.
در اين فكر بودند كه چگونه ابراهيم را در درون آتش بيفكنند، شيطان يا شيطان صفتي به پيش آمد و منجنيقي ساخت و ابراهيم را در درون آن نهادند تا به وسيله آن او را به درون آتش پرتاب نمايند.
در اين هنگام ابراهيم تنها بود، حتي يك نفر از انسانها نبود كه از او حمايت كند، تا آن جا كه پدر خواندهاش «آزر» نزد ابراهيم آمد و سيلي محكمي به صورت او زد و با تندي گفت: «از عقيدهات برگرد!»
ولي همه موجودات ملكوتي نگران ابراهيم بودند، فرشتگان آسمانها گروه گروه به آسمان اول آمدند و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهيم - عليه السلام - را نمودند، همه موجودات ناليدند، جبرئيل به خدا عرض كرد: «خدايا! خليل تو، ابراهيم بنده تو است و در سراسر زمين كسي جز او تو را نميپرستد، دشمن بر او چيره شده و ميخواهد او را با آتش بسوزاند».
خداوند به جبرئيل خطاب كرد: «ساكت باش! آن بندهاي نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهيم بنده من است، اگر خواسته باشم او را حفظ ميكنم، اگر دعا كند دعايش را مستجاب مينمايم».
استجابت دعاي ابراهيم - عليه السلام - و تبديل آتش به گلستان
ابراهيم در ميان منجنيق، لحظهاي قبل از پرتاب، خدا را چنين خواند:
«يا اَللهُ يا واحِدُ يا اَحَدُ يا صَمَدُ يا مَنْ لَمْ يلِدْ وَ لَمْ يولَدْ وَ لَمْ يكُنْ لَهُ كُفُواً اَحَدٌ نَجِّنِي مِنَ النّارِ بِرَحْمَتِكَ؛ اي خداي يكتا و بيهمتا، اي خداي بينياز، اي خدايي كه هرگز نزاده و زاده نشد، و هرگز شبيه و نظير ندارد، مرا به لطف و رحمتت، از اين آتش نجات بده».(1)
جبرئيل در فضا نزد ابراهيم آمد و گفت: «آيا به من نياز داري؟» ابراهيم گفت: «به تو نيازي ندارم ولي به پروردگار جهان نياز دارم.»(2)
جبرئيل انگشتري را در انگشت دست ابراهيم نمود، كه در آن چنين نوشته شده بود: «معبودي جز خداي يكتا نيست، محمد - صلّي الله عليه و آله - رسول خدا است، به خدا پناهنده شدم، و به او اعتماد كردم، و كارم را به او سپردم».
در همين لحظه فرمان الهي خطاب به آتش صادر شد:
«يا نارُ كُوني بَرْداً؛ اي آتش براي ابراهيم سرد باش».
آتش آن چنان خنك شد، كه دندانهاي ابراهيم از سرما به لرزه در آمد، سپس خطاب بعدي خداوند آمد:
«و سَلاماً عَلي اِبْراهيمَ؛ بر ابراهيم، سالم و گوارا باش».
آن همه آتش به گلستاني سبز و خرّم مبدَل شد، جبرئيل كنار ابراهيم - عليه السلام - آمد و بااو به گفتگو پرداخت.
بهتر اين است كه در اين جا به اشعار ناب مولانا در كتاب مثنوي گوش جان فرا دهيم:
چون رها از منجنيق آمد خليل *** آمد از دربار عزّت، جبرئيل
گفت: هَل لَك حاجَة يا مُجتبي *** گفت: اَمّا مِنكَ يا جبريلُ لا
من ندارم حاجتي با هيچ كس *** با يكي كار من افتاده است و بس
آن چه داند لايق من آن كند *** خواه ويران خواه آبادان كند
گفت اين جا هست نامحرم مقال *** عِلْمُهُ بِالحالِ حَسْبِي مَا السُّؤال
گر سزاوار من آمد سوختن *** لب ز دفع او بيايد دوختن
من نميدانم چه خواهم زان جناب *** بهر خود و اللهُ اَعْلَم بالصَّواب
نمرود ابراهيم را در گلستان ديد كه با پيرمردي گفتگو ميكند، به آزر رو كرد و گفت: «به راستي پسرت چقدر در نزد پروردگارش ارجمند است!»
و نيز گفت: «اگر بنا است كسي براي خود خدايي انتخاب كند، سزاوار است كه خداي ابراهيم را انتخاب نمايد.»
يكي از رجال چاپلوس دربار نمرود (براي رفع وحشت نمرود) گفت: «من دعا و وِردي بر آتش خواندم، تا آتش ابراهيم را نسوزاند.
همان دم ستوني از همان آتش به سوي او آمد و او را سوزانيد، در حالي كه آتشهاي تمام دنيا، تا سه روز، سوزنده نبود.(3)
ياد امام حسين - عليه السلام - از توكّل كامل ابراهيم به خدا
در ماجراي كربلا، امام سجّاد - عليه السلام - سخت بيمار بود، به طوري كه با زحمت - آن هم با تكيه بر عصا - ميتوانست برخيزد، امام حسين - عليه السلام - با او ديدار كرد و فرمود: «پسرم! چه ميل داري؟!»
امام سجاد - عليه السلام - عرض كرد:
«اَشتَهِي اَنْ اَكونَ مِمَّنْ لا اَقْتَرِحُ عَلَي اللهِ رَبِّي ما يدَبِّرُهُ لِي؛ ميل دارم به گونهاي باشم كه در برابر خواستههاي تدبير شده خدا براي من، خواسته ديگري نداشته باشم.»
امام حسين - عليه السلام - فرمود:
احسن و آفرين! تو هم چون ابراهيم خليل - عليه السلام - هستي كه جبرئيل از او پرسيد: آيا خواهش و حاجتي داري؟ او در پاسخ گفت: «هيچ گونه پيشنهادي به خدا ندارم، بلكه او مرا كفايت ميكند و نگهبان نيكي است.»(4)
منابع:
1- و مطابق بعضي از روايات، امام صادق - عليه السلام - فرمود: ابراهيم - عليه السلام - در مناجات خود، انوار پنج تن آل عبا - عليه السلام - را واسطه قرار داد و گفت: «اللّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِي وَ فاطِمَة وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ…؛ خدايا از درگاهت مسئلت مينمايم به حق محمد - صلّي الله عليه و آله - و علي و فاطمه و حسن و حسين - عليهم السلام - مرا حفظ كن.» (نور الثقلين، ج 1، ص 68).
2- قال: «يا اِبْراهِيمُ اَلَكَ حاجَة؟ فَقالَ اَمّا اِلَيْكَ فَلا» (علل الشرائع، ص 23 و 24).
3- مجمع البيان، ج 7، ص 54 و 55؛ بحار، ج 12، ص 32 و 33.
4- اعيان الشيعه، ط ارشاد، ج 1، ص 635؛ انوار البهيه، ص 166.
مبارزات عملي ابراهيم (ع) با بت پرستي
شنبه 96/05/28
آزر با اين كه ابراهيم را از يكتا پرستي منع ميكرد، ولي وقتي كه چشمش به چهره ملكوتي ابراهيم ميافتاد، محبتش نسبت به او بيشتر ميشد، از آن جا كه آزر رئيس كارخانه بت سازي بود، روزي چند بت به ابراهيم داد تا او آنها را به بازار ببرد و مانند ساير برادرانش آنها را به مردم بفروشد، ابراهيم خواسته آزر را پذيرفت، آن بتها را همراه خود به طرف ميدان و بازار آورد، ولي براي اين كه فكر خفته مردم را بيدار كند، و آنها را از پرستش بت بيزار نمايد، طنابي در گردن بتها بست و آنها را در زمين ميكشانيد و فرياد ميزد:
«مَنْ يشْتَرِي مَنْ لا يضُرُّهُ وَ لا ينْفَعُهُ؛ چه كسي اين بتها را كه سود و زيان ندارند از من ميخرد.»
سپس بتها را كنار لجنزار و آبهاي جمع شده در گودالها آورد و در برابر چشم مردم، آنها را در ميان لجن و آب آلوده ميانداخت و بلند ميگفت: «آب بنوشيد و سخن بگوييد!!»(1)
به اين ترتيب عملاً به مردم ميفهمانيد كه: «بتها شايسته پرستش نيستند، به هوش باشيد و از خواب غفلت بيدار شويد و به خداي يكتا و بيهمتا متوجه شويد، و در برابر اين بتهاي ساختگي و بياراده كه سود و زياني ندارند سجده نكنيد مگر عقل نداريد، مگر انسان نيستيد، چرا آن همه ذلّت، چرا و چرا؟!» آنها را نزد آزر آورد و به او گفت: «اين بتها را كسي نميخرد، در نزد من ماندهاند و باد كردهاند.»
فرزندان آزر توهين ابراهيم به بتها را به آزر خبر دادند، آزر ابراهيم را طلبيد و او را سرزنش و تهديد كرد و از خطر سلطنت نمرود ترسانيد.
ولي ابراهيم به تهديدهاي آزر، اعتنا نكرد. آزر تصميم گرفت ابراهيم را زنداني كند، تا هم ابراهيم در صحنه نباشد و هم زندان او را تنبيه كند، از اين رو ابراهيم را دستگير كرده و در خانهاش زنداني كرد و افرادي را بر او گماشت تا فرار نكند.
ولي طولي نكشيد كه او از زندان گريخت و به دعوت خود ادامه داد و مردم را از بت و بت پرستي بر حذر داشته و به سوي توحيد فرا ميخواند.(2)
مذاكرات رو در روي ابراهيم با نمرود، و محكوم شدن نمرود
آوازه مخالفت ابراهيم با طاغوت پرستي و بت پرستي در همه شكلهايش در همه جا پيچيد، و به عنوان يك حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت، نمرود كه از همه بيشتر در اين باره، حسّاس بود فرمان داد بيدرنگ ابراهيم را به حضورش بياورند، تا بلكه از راه تطميع و تهديد، قفل سكوت بر دهان او بزند، ابراهيم را نزد نمرود آوردند.
نمرود بر سر ابراهيم فرياد زد و پس از اعتراض به كارهاي او گفت:
«خداي تو كيست؟»
ابراهيم: خداي من كسي است كه مرگ و زندگي در دست اوست.
نمرود از راه سفسطه و غلط اندازي وارد بحث شد، و گفت: «اي بيخبر! اين كه در اختيار من است، من زنده ميكنم و ميميرانم، مگر نميبيني مجرم محكوم به اعدام را آزاد ميكنم، و زنداني غير محكوم به اعدام را اگر بخواهم اعدام مينمايم.»
آن گاه دستور داد يك شخص اعدامي را آزاد كردند، و يك نفر غير محكوم به اعدام را اعدام نمودند.
ابراهيم بيدرنگ استدلال خود را عوض كرد و گفت: تنها زندگي و مرگ نيست بلكه همه جهان هستي به دست خدا است، بر همين اساس، خداي من كسي است كه صبحگاهان خورشيد را از افق مشرق بيرون ميآورد و غروب، آن را در افق مغرب فرو ميبرد، اگر راست ميگويي كه تو خداي مردم هستي، خورشيد را به عكس از افق مغرب بيرون آر، و در افق مشرق، فرو بر.
نمرود در برابر اين استدلال نتوانست غلط اندازي كند، آن چنان گيج و بهت زده شد كه از سخن گفتن درمانده گرديد.(3)
نمرود ديد اگر آشكارا با ابراهيم دشمني كند، رسوائيش بيشتر ميشود، ناچار دست از ابراهيم كشيد تا در يك فرصت مناسب از او انتقام بگيرد، اما جاسوسان خود را در همه جا گماشت تا مردم را از تماس با ابراهيم بترسانند و دور سازند.(4)
بت شكني ابراهيم - عليه السلام - و استدلال او
ابراهيم از راههاي گوناگون با بت پرستي مبارزه كرد، ولي بيانات و مبارزات ابراهيم - عليه السلام - در آن تيره بختان لجوج اثر نكرد، از طرفي دستگاه نمرود براي سرگرم كردن مردم و ادامه سلطه خود هرگز نميخواست كه مردم از بت پرستي دست بردارند.
ابراهيم در مبارزه خود مرحله جديدي را برگزيد و با كمال قاطعيت به بت پرستان و نمروديان اخطار كرد و چنين گفت:
«وَ تَاللَّهِ لَاَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ اَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ؛ به خدا سوگند در غياب شما نقشهاي براي نابودي بتهايتان ميكشم.»(5)
ابراهيم هم چنان در كمين بتها بود تا روز عيد نوروز فرا رسيد، در ميان مردم بابِل رسم بود كه هر سال روز عيد نوروز(6) شهر را خلوت ميكردند و براي خوش گذراني به صحرا و كوه و دشت و فضاهاي آزاد ديگر ميرفتند، آن روز مردم شهر را خلوت كردند، نمرود و اطرافيانش نيز از شهر بيرون رفتند، حتي ابراهيم - عليه السلام - را نيز دعوت كردند كه با آنها به خارج از شهر برود و در جشن آنها شركت كند، ولي ابراهيم - عليه السلام - در پاسخ دعوت آنها گفت: «من بيمار هستم»(7).
ابراهيم از نظر بدني بيمار نبود، ولي وقتي كه ميديد مردم، غرق در فساد و هوسبازي و بت پرستي هستند، از نظر روحي كسل و ناراحت بود، و منظور او از اين كه گفت: «من بيمارم» يعني روحم كسل است.
وقتي كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم اندكي غذا و يك تبر با خود برداشت و وارد بتكده شد، ديد مجسمههاي گوناگون زيادي در كنار هم چيده شده و با قيافههايي مختلف، اما بدون هر گونه حركت و توان، در جايگاهها قرار دارند، ابراهيم غذا را به دست گرفت و كنار هر يك از بتها رفت و گفت: «از اين غذا بخور و سخن بگو».
وقتي كه آن بت پاسخ نميداد، ابراهيم با تبري كه در دست داشت، بر دست و پاي بت ميزد و دست و پاي آن بت را ميشكست، ابراهيم با همه بتهايي كه در آن بتكده بودند، همين كار را كرد، و فضاي وسط بتخانه از قطعههاي بتهاي شكسته پر شد.
ولي ابراهيم به بت بزرگ حمله نكرد و او را سالم گذاشت، و تبر را بر دوش او نهاد، ابراهيم از اين كار، منظوري داشت، منظورش اين بود كه در آينده از همين راه، استدلال دشمن شكن بسازد و دشمن را محكوم نمايد.
مراسم عيد كم كم پايان يافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند، رسم بود پس از بازگشت، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزاري را به جاي آورند و سپس به خانههايشان باز گردند.
گروه اول وقتي كه وارد بتخانه شد با منظره عجيبي روبرو گرديد، گروههاي بعدي نيز وارد شدند، و همه در وحشت و بهت زدگي فرو رفتند، فريادها و نعرههايشان برخاست، هر كسي سخني ميگفت…
در اين جا دنباله داستان را از زبان قرآن (آيه 58 تا 67 سوره انبياء) بشنويم:
ابراهيم همه بتها جز بزرگشان را قطعه قطعه كرد، شايد سراغ او بيايند (و او حقايق را بازگو كند).
(هنگامي كه آنها منظره بتها را ديدند) گفتند: شنيدهايم نوجواني از بتها سخن ميگفت: كه به او ابراهيم ميگويند.
جمعيت گفتند: او را در برابر ديدگان مردم بياورند، تا گواهي دهد.
(هنگامي كه ابراهيم را حاضر كردند) گفتند: «آيا تو اين كار را با خدايان ما كردهاي، اي ابراهيم؟»
ابراهيم در پاسخ گفت: «بلكه اين كار را بزرگشان كرده است، از او بپرسيد اگر سخن ميگويد!»
بت پرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند: «حقّا كه شما ستمگريد».
سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدان را به كلي فراموش كردند) و به ابراهيم گفتند: «تو ميداني كه بتها سخن نميگويند.»
(اين جا بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد، و به آنها) گفت: آيا غير از خدا چيزي را پرستش ميكنيد كه نه كمترين سودي براي شما دارد، و نه زياني به شما ميرساند (نه اميدي به سودشان داريد و نه ترسي از زيانشان).
افّ بر شما و بر آن چه جز خدا ميپرستيد! آيا انديشه نميكنيد (و عقل نداريد)(8).
گفتگوي نمرود با آزر و مادر ابراهيم - عليه السلام -
روايت شده: به نمرود گفته شد، ابراهيم پسر آزر، بتها را شكسته است، نمرود آزر را طلبيد و به او گفت: «به من خيانت كردي و وجود اين پسر (ابراهيم) را از من پوشاندي.» آزر گفت: «پادشاها! من تقصيري ندارم، مادرش او را پوشانده و نگهداري كرده است و او مدعي است كه استدلال و حجت دارد.»
نمرود دستور داد، مادر ابراهيم را حاضر كردند، و به او گفت: «چرا وجود اين پسر را از ما پوشاندي كه با خدايان ما چنين كرد؟!»
مادر گفت: «اي شاه! من ديدم تو رعيت و ملّت خودت را ميكشي و نسل آنها به خطر ميافتد، با خود گفتم اين پسر را براي حفظ نسل نگه دارم، اگر اين پسر همان بود (كه واژگوني سلطنت تو به دست او است) او را تحويل ميدهم تا كشته گردد، و كشتن فرزندان مردم پايان يابد، و اگر اين پسر او نيست، براي ما يك نفر پسر باقي بماند، اينك كه براي تو ثابت شده كه اين پسر همان است، در اختيار تو است هر كاري ميكني انجام بده.»
نمرود گفتار مادر ابراهيم را پسنديد، و او را آزاد كرد سپس خودش شخصاً با ابراهيم در مورد شكسته شدن بتها سخن گفت، هنگامي كه ابراهيم - عليه السلام - گفت: بت بزرگ، بتها را شكسته است.» نمرود به جاي اين كه استدلال نيرومند ابراهيم - عليه السلام - را بپذيرد، درباره مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت، اطرافيان گفتند: «ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را ياري كنيد».(9)
منابع:
1- بحار، ج 12، ص 13.
2- بحار، ج 12، ص 31؛ تفسير جامع، ج 2، ص 224.
3- مضمون آيه 257 بقره.
4- قصص قرآن صدر بلاغي، ص 58؛ بعضي اين واقعه را بعد از حادثه آتش آوردهاند. (بحار، ج 12، ص 34)
5- انبياء، 57.
6- امام صادق - عليه السلام - فرمود: روزي كه ابراهيم - عليه السلام - بتها را شكست، عيد نوروز بود (بحار، ج 12، ص 43).
7- صافات، 87.
8- انبياء، 58 تا 67.
9- بحار، ج 12، ص 32.
ماجراي حضرت ابراهيم (ع) و نمرود
پنجشنبه 96/05/26
نام مبارك حضرت ابراهيم - عليه السلام - قهرمان توحيد 69 بار در 25 سوره قرآن آمده، و يك سوره قرآن (چهاردهمين سوره) به نام سوره ابراهيم است. فرازهاي سازنده و گوناگون زندگي سودمند آن حضرت در ضمن 25 سوره قرآن ذكر شده است، و اين موضوع بيانگر عنايت خاص قرآن به زندگي ابراهيم - عليه السلام - است، تا پيروان قرآن آن را بخوانند، از آن درسهاي بزرگ زندگي را بياموزند. و از مكتب سازنده و آموزنده او براي پيشروي به سوي كمال، الهام بگيرند.
هدف از نقل اين فرازها نيز، همين است، چنان كه در آيه 68 سوره آل عمران ميخوانيم:
«إِنَّ اَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ؛ سزاوارترين مردم به ابراهيم - عليه السلام - آنانند كه از او پيروي كردند.»
ابراهيم - عليه السلام - دومين پيامبر اولوالعزم است كه داراي شريعت و كتاب مستقل بوده، و دعوت جهاني داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح - عليه السلام - ظهور كرد، و سلسله نسب او تانوح - عليه السلام - را چنين نوشتهاند: «ابراهيم بن تارُخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح».
مادر ابراهيم «نونا» يا «بونا» نام داشت، مطابق بعضي از روايات مادر لوط پيامبر، و مادر ساره همسر ابراهيم با مادر ابراهيم، خواهر بودند، و پدرشان يكي از پيامبران به نام «لاحج» بود.(1)
ابراهيم - عليه السلام - هنوز به دنيا نيامده بود كه پدرش از دنيا رفت، و آزر عموي ابراهيم سرپرستي او را بر عهده گرفت، از اين رو ابراهيم او را به عنوان پدر ميخواند.(2)
ابراهيم حدود چهار هزار سال قبل ميزيست و 175 سال عمر كرد، و سراسر عمرش را در راه توحيد و مسائل انساني سپري نمود.
زندگي درخشان ابراهيم - عليه السلام - در پنج دوره خلاصه ميشود: 1. بنده خالص خدا بود، و خدا بندگي او را پذيرفت. 2. مقام پيامبري. 3. مقام رسالت. 4. مقام خليل (و دوست خالص) خدا بودن. 5. مقام امامت. به اين ترتيب او نردبان تكامل را پيمود و سرانجام بر قلّه اوج يك انسان كامل كه مقام امامت است، نايل گرديد.
و چون زندگي ابراهيم - عليه السلام - در همه ابعاد زندگي، سازنده است و در پيشاني تاريخ ميدرخشد، خداوند او را به عنوان يك امّت معرفي كرده و فرمود: «ابراهيم يك ملت بود.»(3) يعني يك فرهنگ و مجموعهاي از برنامههاي انسان ساز بود.
ابراهيم - عليه السلام - از پيامبراني است كه پيروان همه اديان مانند: يهوديان، مسيحيان، مجوسيان، مسلمانان و… او را به بزرگي و قهرماني ياد ميكنند، چرا كه زندگي ابراهيم - عليه السلام - به ابديت پيوسته و الگوي همه انسانهاي آزاد انديش و پيشرو است، و از نظرات گوناگون موجب سازندگي و سعادت ابدي مادي و معنوي خواهد بود.
طاغوتي به نام نمرود و خواب هولناك او
در سرزمين بين النهرين (بين دجله و فرات واقع در كشور عراق كنوني) شهري زيبا و پر جمعيت به نام بابِل قرار داشت كه (روزگاري اسكندر، آن را پايتخت ناحيه شرقي امپراطوري خود نموده بود،) طاغوتي ديكتاتور به نام نِمرود فرزند كوش بن حام در آن جا سلطنت ميكرد.
بابل پايتخت نمرود، غرق در بت پرستي و انحرافات مختلف و فساد بود، هوسبازي، شرابخواري، قمار بازي، آلودگيهاي جنسي، فساد مالي و هر گونه زشتي از در و ديوار آن ميباريد.
مردم در طبقات گوناگون زندگي ميكردند و در مجموع به دو طبقه زير دست و زبر دست، تقسيم شده بودند، حاكم خود پرست كه سراسر زندگيش در تجاوز و فساد و انحراف خلاصه ميشد، بر آن مردم فرمانروايي ميكرد، محيط از هر نظر تيره و تار بود و شب ظلماني گناه و آلودگي بر همه چيز سايه افكنده بود، و در انتظار صبح سعادت به سر ميبرد.
نمرود علاوه بر بابل، بر ساير نقاط جهان نيز حكومت ميكرد، چنان كه امام صادق - عليه السلام - فرمود: «چهار نفر بر سراسر زمين سلطنت كردند، دو نفر از آنها از مؤمنان به نام سليمان بن داود و ذو القرنين و دو نفر از آنها از كافران به نام نمرود و بخت النّصر بودند.»(4)
خداوند به مردم ستمديده و رنج كشيده بابل لطف كرد و اراده نمود تا رهبري صالح و لايق به سوي آنها بفرستد و آنها را از چنگال جهل و ناداني، بت پرستي و طاغوت پرستي نجات دهد، و از زير چكمه ستمگران نمرودي رهايي بخشد، آن رهبر صالح و لايق، همان ابراهيم خليل بود، كه هنوز چشم به جهان نگشوده بود.
عموي ابراهيم به نام آزر، از بت پرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم و ستاره شناسي اطلاعات وسيع داشت، و از مشاوران نزديك نمرود به شمار ميآمد.
آزر با استفاده از علم ستاره شناسي چنين فهميد كه امسال پسري چشم به جهان ميگشايد كه سرنگوني رژيم نمرود به دست او است، او بي درنگ خود را به محضر نمرود رسانيد و اين موضوع را به نمرود گزارش داد.
عجيب اين كه در همين وقت همزمان نمرود در عالم خواب ديد كه ستارهاي در آسمان درخشيد و نور آن بر نور خورشيد و ماه، چيره گرديد.
پس از آن كه نمرود از خواب بيدار شد، دانشمندان تعبير كننده خواب را به حضور طلبيد و خواب ديدن خود را براي آنها تعريف كرد، آنها گفتند: تعبير اين خواب اين است كه: «به زودي كودكي به دنيا ميآيد كه سرنگوني تو و رژيم تو به دست او انجام ميشود».
نمرود بر اثر گزارش منجم، و تعبير دانشمند تعبير كننده خواب، به وحشت افتاد، بسيار نگران شد، منجّمين و دانشمندان تعبير خواب را حاضر كرد و با آنها به مشورت پرداخت، سرانجام اطمينان يافت كه گزارشات، درست است، اعصابش خرد شد، و وحشت و نگرانيش افزايش يافت، و اضطراب و دلهره تار و پود وجودش را فرا گرفت.(5)
دو فرمان خطرناك نمرود
براي آن كه نطفه ابراهيم - عليه السلام - منعقد نشود، نمرود فرمان صادر كرد كه زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلي آميزش زن و مرد غدغن گردد، تا به اين وسيله، از انعقاد نطفه آن پسر خطرناك، در آن سال جلوگيري شود.
اين فرمان اجرا شد، و مأموران دژخيمان آشكار و نهان نمرود، همه جا را تحت كنترل شديد خود درآوردند، و براي اين كه اين فرمان، به طور دقيق اجرا شود، زنان را در شهر نگه داشتند، و مردان را به خارج از شهر فرستادند.
ولي در عين حال تارَخ پدر ابراهيم - عليه السلام -، با همسرش تماس گرفت و كاملاً به دور از كنترل مأموران، با او همبستر شد، و نور ابراهيم - عليه السلام - در رحم مادرش منعقد گرديد.(6)
در اين هنگام دومين فرمان نمرود، چنين صادر شد:
«ماماها و قابلهها و هركس در هر جا كه توانست، زنان باردار را تحت كنترل و مراقبت قرار دهند، هنگام زايمان، كودكان را بنگرند اگر پسر بود كشته و نابود گردد، و اگر دختر بود زنده بماند، اين فرمان حتماً بايد اجرا شود، براي متخلّفين از اجراي فرمان، مجازات شديد در نظر گرفته شده است… حتماً… حتماً.»
كنترل شديد در همه جا اجرا گرديد، جلّادان خون آشام نمرودي، در همه جا حاضر بودند، نوزادان پسر را ميكشتند، و نوزادهاي دختر را زنده ميگذاشتند.
كار به جايي رسيد كه به نوشته بعضي از تاريخ نويسان 77 تا 100 هزار نوزاد كشته شدند.(7)
مادر ابراهيم - عليه السلام - بارها توسط ماماها و قابلههاي نمرودي آزمايش شد، ولي آنها نفهميدند كه او باردار است، و اين از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهيم - عليه السلام - را به گونهاي قرار داده بود كه نشانه بارداري آشكار نبود.(8)
همه جا سخن از كشتن نوزادهاي پسر بود، و جاسوسان نمرود، اين موضوع را با مراقبت شديد دنبال ميكردند، در چنين شرايط سختي پدر ابراهيم - عليه السلام - بيمار شد و از دنيا رفت.
«بونا» مادر شجاع و شير دل ابراهيم - عليه السلام - خود را نباخت و هم چنان با امداد الهي به زندگي ادامه داد، او با اين كه فشار زندگي لحظه به لحظه بر او شديدتر ميشد، و همواره سايه هولناك دژخيمان تيره دل و بيرحم را ميديد، تسليم نمروديان نشد و تصميم گرفت خود را معرفي نكند و نوزاد خود را پس از تولد، با كمال مراقبت، در مخفيگاهها حفظ نمايد.
آري گر چه فرمان نمرود، ترس و وحشت عجيبي در مردم ايجاد كرده بود، ولي مادر شجاع ابراهيم - عليه السلام - با توكل به خداي يكتا، تصميم گرفت تا برخلاف اين فرمان، كودك خود را از گزند دست خون آشامان نمرودي نگه دارد.
منابع:
1- قصص القرآن، از: عبدالوهاب نّجار، ص 70.
2- بحار، ج 12، ص 45.
3- «إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّة» (نحل، 12).
4- بحار، ج 12، ص 36.
5- اقتباس از مجمع البيان، ج 4، ص 325؛ بحار، ج 12، ص 41.
6- همان مدرك.
7- ناسخ التواريخ پيامبران، ج 1، ص 160.
8- تاريخ طبري، ج 1، ص 164-217.
حضرت صالح(ع) و عاقبت قوم ثمود
چهارشنبه 96/05/25
عذاب الهي در كمين قوم ثمود
آنها نه تنها از اين جنايت بزرگ، نهراسيدند، بلكه با كمال بيشرمي نزد صالح آمدند و گفتند: «آن عذاب را كه وعده ميدهي بر ما فرو فرست.»
خداوند به صالح - عليه السلام - وحي كرد: به آنها بگو: عذاب من تا سه روز ديگر به سراغ شما خواهد آمد، اگر شما در اين سه روز توبه كرديد، عذابم را از شما باز ميدارم و گرنه، قطعاً مشمول عذاب خواهيد شد.
صالح - عليه السلام - پيام خداوند را به آنها ابلاغ كرد، آنها گفتند: اگر راست ميگويي آن عذاب را براي ما بياور.
صالح به آنها فرمود: اي قوم! نشانه عذاب اين است كه چهره شما در روز اول از اين سه روز، زرد ميشود، و در روز دوم سرخ ميگردد، و در روز سوم سياه ميشود.
همين نشانهها، در روز اول و دوم و سوم، ظاهر شد، در اين ميان بعضي مضطرب شدند و به بعضي ديگر ميگفتند: مثل اين كه عذاب نزديك شده، ولي آخرين جواب قوم سركش و مغرور اين بود كه: «ما هرگز سخن صالح را نميپذيريم و از خدايان خود (بتها) دست نميكشيم».
سرانجام نيمههاي شب، جبرئيل امين - عليه السلام - بر آنها فرود آمد و صيحه زد، اين صيحه به قدري بلند بود كه بر اثر آن پردههاي گوششان دريده شد، و قلبهايشان شكافته گرديد، و جگرهايشان، متلاشي شد و همه آنها در يك لحظه به خاك سياه مرگ افتادند وقتي كه آن شب به صبح رسيد، خداوند صاعقه آتشين و فراگيري از آسمان به سوي آنها فرستاد، آن صاعقه تار و پود آنها را سوزانيد، و آنها را به طور كلّي از صفحه روزگار برافكند.(1)
نجات صالح و مؤمنان
عذاب سخت الهي همه معاندان و كافران را در هم كوبيد و به خاكستر مبدّل ساخت، چرا كه همراه صاعقه و زلزله و طاغيه (عذاب بسيار) بود، و هيچ كس از آنها را باقي نگذاشت.
ولي حضرت صالح و افرادي كه به او ايمان آورده بودند، نجات يافتند.(2) ايمانآورندگان به حضرت صالح - عليه السلام - اندك بودند، كه مطابق بعضي از تواريخ، آنها چهار هزار نفر بودند، كه پس از هلاكت قوم ثمود، از ديار بلا زده وادي القري به سوي حضر موت يمَن كوچ كردند، و در آن جا به زندگي خود ادامه دادند.
در بعضي از روايات آمده پيامبر اكرم - صلّي الله عليه و آله - در سال نهم هجرت، هنگامي كه سپاه اسلام را به سوي سرزمين تبوك، براي دفع دشمن حركت ميداد، در مسير راه به سرزمين قوم ثمود رسيدند، سپاهيان خواستند در همان جا براي استراحت، توقفي كنند، پيامبر - صلّي الله عليه و آله - مانع آنها شد، فرمود: «اين جا سرزمين قوم ثمود است كه عذاب الهي بر آنها فرود آمده است».(3)
عذاب فراگير و همگاني چرا؟
با اين كه يك نفر ناقه صالح را پي كرد، و چند نفر با او هم دست بودند تا شتر كشته شود، و عدّهاي نيز پس از سقوط شتر، بر آن شتر ضربه زدند، ولي چرا همه آنها از كوچك و بزرگ، زن و مرد - جز صالح و مؤمنان - به هلاكت رسيدند؟ و چرا خداوند در آيه 14 سوره شمس با تعبير «فَعُقَرُوها؛ جمعي ناقه را پي كردند.» كشتن ناقه را به جمع نسبت داده نه به يك فرد؟!
زيرا همه آنها به اين جنايت رضايت داشتند، و كسي كه به جنايتي راضي باشد، در آن شركت نموده است.
چنان كه امير مؤمنان علي - عليه السلام - در فرازي از يكي از خطبههايش ميفرمايد: «ناقه صالح را تنها يك نفر به هلاكت رسانيد، ولي خداوند همه را مشمول عذاب ساخت، چرا كه همه آنها به اين امر رضايت دادند.»(4)
شقيترين پيشينيان و آيندگان
روزي پيامبر اكرم - صلّي الله عليه و آله - به حضرت علي - عليه السلام - رو كرد و فرمود:
«ياعَلِي اَشْقَي الْاَوَّلِينَ عاقِرُ النّاقَة، وَ اَشْقَي الْآخِرِينَ مَنْ يخْضِبُ هذِهِ مِنْ هذا؛ اي علي! شقيترين و تيره بختترين فرد پيشينيان همان كسي بود كه ناقه صالح را كشت، و شقيترين فرد از آيندگان كسي است كه محاسنت را به خون سرت رنگين ميكند».(5) يعني همان ابن ملجم مرادي، بدبختترين آيندگان است.(6)
مطلب ديگر اين كه: گاهي حضرت زهرا - عليه السلام - يا امامان اهلبيت - عليهم السلام - وقتي كه سخت مظلوم واقع ميشدند، به ياد مظلوميت حضرت صالح - عليه السلام - ميافتادند، و تقاضاي عذاب براي دشمنان ميكردند، همان گونه كه عذاب سخت الهي قوم ثمود را نابود كرد.
به عنوان نمونه وقتي كه پس از رحلت رسول خدا - صلّي الله عليه و آله - حضرت علي - عليه السلام - را به اجبار از خانه بيرون كشيده و به سوي مسجد براي بيعت ميبردند، حضرت زهرا - عليها السلام - از خانه خارج شد و فرياد زد: «پسر عمويم را رها سازيد، و گرنه سوگند به خداوندي كه محمد - صلّي الله عليه و آله - را به حق مبعوث كرد، موهايم را پريشان ميكنم، و پيراهن رسول خدا - صلّي الله عليه و آله - را بر سر مينهم، و ناله را به سوي خدا ميبرم (و شما را نفرين ميكنم)
«فَما ناقَة صالِحٍ بِاَكْرَمِ عَلَي اللهِ مِنْ وُلْدِي؛ ناقه صالح در پيشگاه خدا گراميتر از فرزندانم نيست».(7)
يعني همان گونه كه با كشتن ناقه صالح - عليه السلام - عذاب عمومي آمد، شما نيز اگر از حد بگذرانيد، نفرين ميكنم كه عذاب عمومي بيايد، فرزندانم كمتر از ناقه صالح نيستند.
منابع:
1- اقتباس از روضة الكافي، ص 188 و 189.
2- «فَلَمَّا جاءَ اَمْرُنا نَجَّيْنا صالِحاً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَة مِنَّا» (هود، 66).
3- اعلام القرآن خزائلي، ص 292.
4- نهج البلاغه، خطبه 201.
5- نور الثقلين، ج 5، ص 587؛ بحار، ج 11، ص 393؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص 335 تا 343.
6- بحار، ج 43، ص 47.
7- بحار، ج 43، ص 47.
ماجرای شتر صالح(ع)
سه شنبه 96/05/24
حضرت صالح - عليه السلام - هم چنان به دعوت خود ادامه ميداد، ولي روز به روز بر كارشكني قوم ميافزود، صالح - عليه السلام - كه در شانزده سالگي به پيامبري رسيده بود و قوم را به سوي يكتا پرستي دعوت ميكرد، حدود صد سال در ميان آن قوم ماند و هم چنان به راهنمايي آنها پرداخت، ولي - جز اندكي - نه تنها به او ايمان نياوردند، بلكه با انواع آزارها، روي در روي او قرار گرفتند.
تا اين كه: حضرت صالح - عليه السلام - آخرين اقدام خود را براي نجات آنها نمود و به آنها چنين پيشنهاد كرد:
«من در شانزده سالگي به سوي شما فرستاده شدم، اكنون 120 سال از عمرم گذشته است، پس از آن همه تلاش، اينك (براي اتمام حجّت) پيشنهادي به شما دارم، و آن اين كه: اگر بخواهيد من از خدايان شما (بتهاي شما) تقاضايي ميكنم، اگر خواسته مرا بر آوردند، از ميان شما ميروم (و ديگر كاري به شما ندارم) و شما نيز تقاضائي از خداي من بكنيد، تا خداي من به تقاضاي شما جواب دهد، در اين مدّت طولاني هم من از دست شما به ستوه آمدهام و هم شما از من به ستوه آمدهايد (اكنون با اين پيشنهاد كار را يكسره و يك طرفه كنيم).
قوم ثمود: پيشنهاد شما، منصفانه است.
بنابراين شد كه نخست، حضرت صالح - عليه السلام - از بتهاي آنها تقاضا كند، روز و ساعت تعيين شده فرا رسيد، بت پرستان به بيرون شهر كنار بتها رفتند، و خوراكيها و نوشيدنيهاي خود را به عنوان تبرّك كنار بتها نهادند، و سپس آن خوراكيها را خوردند و نوشيدند، سپس از درگاه بتها به دعا و التماس و راز و نياز پرداختند، حضرت صالح - عليه السلام - در آن جا حاضر شده بود، آن گاه آنها به صالح - عليه السلام - گفتند:
«آن چه تقاضا داري از بتها بخواه»
صالح - عليه السلام - اشاره به بت بزرگ كرد و به حاضران گفت: «نام اين بت چيست؟!»
گفتند: فلان!
صالح به آن بت بزرگ خطاب كرد و گفت: تقاضاي مرا برآور، ولي بت جوابي نداد. صالح به قوم گفت: پس چرا اين بت جواب مرا نميدهد؟
گفتند: از بتِ ديگر، تقاضايت را بخواه.
صالح، متوجّه بت ديگر شد، و تقاضاي خود را درخواست كرد، ولي جوابي نشنيد.
قوم ثمود به بتها رو كردند و گفتند: «چرا جواب صالح - عليه السلام - را نميدهيد؟»
سپس (قوم ثمود به عقيده خودشان براي جلب عواطف بتها) برهنه شدند و در ميان خاك زمين در برابر بتها غلطيدند، و خاك را بر سرشان ميريختند، و به بتهاي خود گفتند: «اگر امروز به تقاضاي صالح جواب ندهيد، همه ما رسوا و مفتضح ميشويم»، آن گاه صالح را خواستند و گفتند: اكنون تقاضاي خود را از بتها بخواه، صالح تقاضاي خود را از آنها خواست، ولي جوابي نشنيد.
صالح به قوم فرمود: ساعات اول روز، گذشت و خدايان شما، به تقاضاي من جواب ندادند، اكنون نوبت شما است كه تقاضاي خود را از من بخواهيد، تا از درگاه خداوند بخواهم و همين ساعت، تقاضاي شما را بر آورد.
هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالح - عليه السلام - را پذيرفتند، و گفتند:
«اي صالح! ما تقاضاي خود را به تو ميگوييم، اگر پروردگار تو تقاضاي ما را برآورد، تو را به پيامبري ميپذيريم و از تو پيروي ميكنيم، و با همه مردم شهر با تو تبعيت مينماييم».
صالح: آن چه ميخواهيد تقاضا كنيد.
قوم ثمود: با ما به اين كوه (كه در اينجا پيداست) بيا.
حضرت صالح - عليه السلام - با آن هفتاد نفر به بالاي آن كوه رفتند.
در اين هنگام، آن هفتاد نفر به صالح - عليه السلام - گفتند:
«اي صالح! از خدا بخواه! تا در همين لحظه شتر سرخ رنگي كه پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد، و عرض قامتش به اندازه يك ميل ميباشد، از همين كوه، خارج سازد.»
صالح گفت: تقاضاي شما براي من بسيار عظيم است، ولي براي خدايم، آسان ميباشد. همان دم صالح - عليه السلام - به درگاه خدا متوجه شد و عرض كرد: «در همين مكان شتري چنين و چنان خارج كن».
ناگاه همه حاضران ديدند كوه شكافته شد، به گونهاي كه نزديك بود از شدّت صداي آن، عقلهاي حاضران از سرشان بپرد، سپس آن كوه مانند زني كه درد زايمان گرفته باشد مضطرب و نالان گرديد، و نخست سر آن شتر از شكم زمين كوه بيرون آمد، هنوز گردنش بيرون نيامده بود كه آن چه از دهانش بيرون آمده بود، فرو برد، و سپس ساير اعضاي پيكر آن شتر بيرون آمد، و روي دست و پايش به طور استوار بر زمين ايستاد.
وقتي كه قوم ثمود، اين معجزه عظيم را ديدند، به صالح گفتند:
«خداي تو چقدر سريع، تقاضايت را اجابت كرد، از خدايت بخواه، بچّهاش را نيز براي ما خارج سازد».
صالح، همين تقاضا را از خدا نمود.
ناگاه آن شتر، بچّهاش را انداخت، و بچّه آن، در كنارش به جنب و جوش در آمد.
صالح - عليه السلام - در اين هنگام به آن هفتاد نفر خطاب كرد و گفت: «آيا ديگر تقاضايي داريد؟»
گفتند: «نه، بيا با هم نزد قوم خود برويم، و آن چه ديديم به آنها خبر دهيم، تا آنها به تو ايمان بياورند».
صالح - عليه السلام - همراه آن هفتاد نفر به سوي قوم ثمود، حركت كردند، ولي هنوز به قوم نرسيده بودند كه 64 نفر از آنها مرتد شدند و گفتند: «آن چه ديديم سحر و جادو و دروغ بود».
وقتي كه به قوم رسيدند، آن شش نفر باقيمانده، گواهي دادند كه: «آن چه ديديم حق است»، ولي قوم سخن آنها را نپذيرفتند، و اعجاز صالح - عليه السلام - را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند، عجيب آن كه يكي از آن شش نفر نيز شكّ كرد و به گمراهان پيوست، و همان شخص (بنام «قُدار») آن شتر را پي كرد و كشت.(1)
شتر عجيب، معجزه بزرگ حضرت صالح - عليه السلام -
در قرآن هفت بار سخن از اين شتر با واژه «ناقه» (شتر ماده) آمده است، آفرينش و شيوه زندگي و اوصاف اين ناقه از عجائب خلقت است، كوتاه سخن آن كه: قوم ثمود با كمال گستاخي به صالح - عليه السلام - گفتند: «تو از افسون شدگان هستي و عقلت را از دست دادهاي، تو مانند ما بشر هستي، اگر راست ميگويي معجزه و نشانهاي بياور.»(2)
و چنان كه گفته شد، حضرت صالح - عليه السلام - به قوم سركش خود پيشنهاد كرد كه من داراي معجزه هستم و همين معجزه نشانه صدق و راستي من است، و به شما پيشنهاد ميكنم كه هر تقاضايي داريد از من بخواهيد تا من از خداي خود بخواهم و آن تقاضا تحقق يابد.
نمايندگان قوم ثمود كه «هفتاد نفر» از برگزيدگان آنها بودند، صالح - عليه السلام - را كنار كوهي بردند و گفتند: «تقاضاي ما اين است كه از خدا بخواه در كنار همين كوه ناگهان شتري را كه بسيار بزرگ و سرخ پر رنگ و داراي بچه ده ماهه در رحم باشد، همين لحظه از دل كوه بيرون آيد.
صالح تقاضاي آنها را پذيرفت و ناگاه حاضران ديدند كوه شكافته شد، و شتري عظيم ازدل آن بيرون آمد، و داراي همه آن ويژگيهايي بود كه آنها ميخواستند.
بعضي نوشتهاند: اين ناقه از ميان همان سنگي كه قوم ثمود آن را تعظيم ميكردند، و در مقابلش قربانيها مينمودند، به اذن خدا و شفاعت حضرت صالح - عليه السلام - بيرون جهيد، هنگامي كه آن سنگ شكافته شد، صداي بسيار بلند و وحشتانگيزي كه نزديك بود عقلها را از سر خارج سازد برخاست، و كوه به لرزه در آمد، نخست سرِ شتر از ميان سنگ بيرون آمد و سپس به تدريج بقيه اعضاي او، تا اين كه تمام پيكر شتر خارج شد، و روي زمين ايستاد.
بت پرستان قوم ثمود كه انتظار آن را نداشتند تا به اين زودي معجزه صالح - عليه السلام - آشكار گردد، شگفت زده گفتند: «از خدا بخواه كه بچه شتر را نيز از رحمش بيرون آورد.» حضرت صالح از خدا خواست، در همان لحظه بچه آن ناقه از رحم او جدا شد، و به دور مادرش گردش كرد.
به اين ترتيب، حضرت صالح - عليه السلام - معجزه صدق پيامبري خود را به طور كامل به آنها نشان داد.(3)
در اين هنگام آنها چارهاي جز اين نديدند كه ايمان بياورند، اظهار ايمان كردند و تصميم گرفتند تا نزد قوم خود رفته و معجزه حضرت صالح - عليه السلام - را به آنها خبر دهند و آنان را به سوي ايمان دعوت كنند، ولي 64 نفر از آنها در مسير راه مرتد شدند، و يك نفر نيز در شك و ترديد افتاد، و در نتيجه تنها پنج نفر در ايمان خود پابرجا باقي ماندند.(4)
ناقه صالح داراي ويژگيهايي بود، كه هر كدام از آنها ميتوانست قلوب مردم را جذب كند و باعث ايمان آنها به حضرت صالح شود، از اين رو مخالفان سعي داشتند اين معجزه را نابود كنند.
خداوند به صالح - عليه السلام - وحي كرد كه: «ما ناقه را براي امتحان و آزمايش قوم ميفرستيم، و به مردم خبر ده كه آب شهر بايد در ميان آنهاتقسيم شود، يك روز از براي ناقه، و يك روز براي اهالي شهر باشد. و هر كدام از آنها بايد در نوبت خود حضور يابد، و ديگري مزاحم او نشود».(5)
مردم آب شهر را نوبت بندي كردند، يك روز نوبت ناقه بود كه همه آب را ميآشاميد، و روز ديگر نوبت مردم كه از آن آب استفاده كنند.
حضرت صالح - عليه السلام - به قوم ثمود چنين فرمود: «اي قوم من! خدا را بپرستيد كه جز او معبودي براي شما نيست، دليل روشني از طرف پروردگار براي شما آمده است، و آن اين ناقه الهي است، كه براي شما معجزهاي بزرگ است، اين ناقه را به حال خود بگذاريد كه در سرزمين خدا (از علفهاي بيابان) بخورد، و به آن آزار نرسانيد. كه اگر آزار برسانيد، عذاب دردناكي شما را فرا خواهد گرفت».(6)
قوم ثمود - جز اندكي از آنها - بر اثر غرور و سركشي نتوانستند وجود اين معجزه بزرگ الهي را تحمّل كنند، آنها در مضيقه آب قرار گرفتند، و هرگز راضي نبودند كه آب شهر يك روز در اختيار آن ناقه باشد، و يك روز در اختيار مردم.
با اين كه آنها چنين حقّي نداشتند، زيرا خداوند آن چشمه آب را براي صالح - عليه السلام - به وجود آورده بود، و آن گاه نيمي از آب آن را در اختيار شتر قرار داده بود.(7)
وانگهي در آن روز كه آب در اختيار ناقه بود، ناقه تمام آب چشمه را ميآشاميد، و در مقابل، شير بسيار به آن مردم ميداد، به طوري كه پير و جوان و كودك و زن و مرد از آن شير بهرهمند ميشدند(8) بنابراين ناقه نه تنها هيچ گونه زياني به مردم نميرسانيد، بلكه مايه بركت براي همه بود.
در عين حال قوم تيره دل و ناپاك ثمود، به جاي تشكر و قدرداني، به عنوان حمايت از بت پرستي، هم چنان مخالفت ميكردند، و با اين كه حضرت صالح - عليه السلام - مكرّر به آنها هشدار داد: «كه اين ناقه، نشانه الهي است، كمترين آزاري به آن نرسانيد و گرنه عذاب سختي در كمين شما است». تصميم گرفتند، آن ناقه را به قتل برسانند.(9)
كشته شدن ناقه صالح به دست ياغيان سركش
در آيات متعددي از قرآن(10) فهميده ميشود كه مشركان قوم ثمود تصميم گرفتند ناقه صالح - عليه السلام - را به قتل برسانند، و اين تصميم جنايتكارانه را اجرا نمودند.
مستكبران و سرمايه داران سرمست و مغرور ميديدند با وجود ناقه كه معجزه عجيب صالح - عليه السلام - بود، ممكن است به زودي تودههاي مردم به حضرت صالح - عليه السلام - ايمان بياورند، و از آيين نياكان خود، روي برگردانند، تصميم گرفتند آن ناقه را پي كنند و به اين ترتيب بكشند، يعني با دنبال كردن آن شتر، عصب محكم مخصوص را كه در پشت پاي شتر قرار دارد و عامل اصلي براي حركت و راه رفتن او است، قطع نمايند، كه قطع كردن آن، موجب سقوط شتر و قدرت نداشتن او براي حركت ميشود.
آنها با كمال گستاخي، شتر را پي كردند و بر او ضربههاي شديد زدند، سپس با كمال بيشرمي نزد حضرت صالح - عليه السلام - آمده و گفتند: «اي صالح! اگر تو فرستاده خدا هستي، هر چه زودتر عذاب الهي را به سراغ ما بفرست.»(11)
در مورد چگونگي كشتن ناقه، اندكي اختلاف وجود دارد، در اين جا نظر شما را به يك حديث كه از امام صادق - عليه السلام - نقل شده و يك روايت جلب ميكنيم.
1. مشركان قوم ثمود با هم توطئه نمودند و كنار هم اجتماع كردند و به همديگر گفتند: «چه كسي داوطلب ميشود تا آن شتر را بكشد؟! تا آن چه را دوست دارد به او جايزه و ماهيانه دائم بپردازيم».
يك نفر از آنها كه سرخ پوست و تيره رنگ و سرخ و سفيد و كبود چشم و زنا زاده بود، و پدرش معلوم نبود كه كيست، و به نام «قُدار» خوانده ميشد و سيرتي زشت و صورتي كريه داشت، و از بدبختترين موجودات بود به پيش آمد و آمادگي خود را براي كشتن ناقه اعلام كرد. مشركان قرار دادي در مورد جايزه و ماهيانه او مقرّر ساختند، او شمشير خود را برداشت، در آن هنگام كه آن شتر، آب آشاميده بود و باز ميگشت، قُدار بر سر راه آن شتر كمين كرد، وقتي كه شتر نزديك شد، او به شتر حمله كرد، و شمشيرش را بر او وارد ساخت. ولي اين ضربت به نتيجه نرسيد، ضربت دوم را زد، كه شتر بر اثر اين ضربت به زمين افتاد و سپس كشته شد.
در اين وقت بچه آن شتر در حالي كه ناله جانسوز مينمود، به بالاي كوه گريخت، و سه بار به سوي آسمان ناله و فرياد كرد.
قوم جنايتكار و بيرحم ثمود به طرف شتر ضربت خورده آمدند، و با شمشيرهاي خود بر آن زدند، و همه در كشتن آن شركت نمودند، و گوشت آن را بين همه از كوچك و بزرگ تقسيم كردند و پختند و خوردند. در اين هنگام بود كه خداوند به حضرت صالح - عليه السلام - وحي كرد كه به زودي عذاب سخت و كوبنده بر آن قوم عنود وارد خواهد شد.(12)
2. ازكعب نقل شده: زني به نام ملكاء، ملكه قوم ثمود بود، وقتي كه ديد گروهي به حضرت صالح - عليه السلام - ايمان آوردهاند، و روز به روز بر جمعيت آنها افزوده ميشود، به مقام صالح - عليه السلام - حسادت ورزيد، در آن عصر زني به نام «قُطامّ» معشوقه مردي به نام «قُدار بن سالف»، و زن ديگري به نام «قبال» معشوقه مردي به نام «مصدع» وجود داشتند، قُدار و مصدع هر شب شراب ميخوردند و با آن دو زن به عيش و نوش ميپرداختند.
ملكاء به اين دو زن گفت: هرگاه قُدار و مصدع نزد شما آمدند تا با شما هم بستر شوند، از آنها اطاعت نكنيد و به آنها بگوييد: «ملكه ثمود، به خاطر ناقه و رونق گرفتن دعوت صالح - عليه السلام - اندوهگين است، ما تمكين نميكنيم مگر اين كه ناقه را به هلاكت برسانيد».
آن دو زن بدكار، سخن ملكه ثمود را پذيرفتند، وقتي كه قُدار و مصدع سراغ آنها آمدند، آنها گفتند ما تمكين نميكنيم تا وقتي كه ناقه به هلاكت برسد.
قدار و مصدع گفتند: «ما در كمين ناقه هستيم تا او را بكشيم».
در كمين ناقه قرار گرفتند، قُدار در پشت سنگي عظيم كمين كرد، مصدع نيز در پشت سنگي ديگر كمين نمود، وقتي كه ناقه پس از آشاميدن آب، بازگشت و از كنار مصدع رد شد، مصدع تيري به ساق پاي او زد، كه قسمتي از عضله پاي ناقه متلاشي گرديد، سپس قُدار از كمينگاه خارج شد و با شمشير به ناقه حمله كرد، و آن چنان بر پشت پاي ناقه ضربت زد كه (عصب پاي او قطع شد و) ناقه بر زمين افتاد و فرياد جانسوزي سر داد كه بر اثر آن بچهاش وحشتزده گريخت. سپس قُدار ضربت ديگري بر سينه ناقه زد، آن گاه ناقه را نحر كرد و كشت، اهالي شهر كنار ناقه آمدند و گوشت او را قطعه قطعه نموده و بين خود تقسيم كردند و پختند و خوردند.
بچه ناقه به بالاي كوه گريخت و در آنجا ناله بلند و جانسوزي نمود به طوري كه اين ناله دلهاي مردم را ريش ريش كرد، آنها وحشتزده نزد صالح آمدند و به عذر خواهي پرداختند و گفتند. ناقه را فلاني و فلاني كشت، ما چه تقصير داريم؟!
حضرت صالح - عليه السلام - فرمود: «برويد سراغ بچه ناقه، اگر آن را سالم به دست آوريد اميد آن است كه عذاب از شما برطرف گردد».
آنها به بالاي كوه رفته و به جستجوي بچه ناقه پرداختند، ولي بچه ناقه را نيافتند.
آنها شب چهارشنبه ناقه را كشتند، صالح به آنها گفت: «سه روز در خانه خود هستيد و سپس عذاب الهي شما را فرا خواهد گرفت…»(13)
منابع:
1- روضة الكافي، ص 185 و 186.
2- شعراء، 153 و 154.
3- تاريخ انبياء، ص 263.
4- اقتباس از روضة الكافي، ص 186؛ و تفسير نور الثّقلين، ج 2، ص 48 و 49.
5- قمر، 27 و 28.
6- اعراف، 73؛ شعراء، 155 و 156.
7- تفسير نور الثّقلين، ج 4، ص 63، به نقل از امير مؤمنان علي - عليه السلام -.
8- همان مدرك، ج 5، ص 183.
9- شعراء، 155-157.
10- مانند آيه 77 اعراف، و 59 اسراء و 14 شمس.
11- اعراف، 77.
12- تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 183.
13- بحار، ج 11، ص 392.
حضرت صالح(ع)و قوم ثمود
دوشنبه 96/05/23
يكي از پيامبراني كه اسم او در قرآن آمده، حضرت صالح - عليه السلام - است كه نامش در قرآن يازده بار ذكر شده است. او از نوادههاي سام بن نوح از قبيله ثمود بود، بعضي سلسله نسب او را چنين ذكر نمودهاند: «صالح بن عبيد بن جابر بن ثمود» و بعضي ديگر او را به عنوان «صالح بن جابر بن ارم بن سام بن نوح» ياد كردهاند.
حضرت صالح - عليه السلام - به زبان عربي سخن ميگفت، و 280 سال عمر كرد، قبرش در نجف اشرف يا بين حجر الاسود و مقام ابراهيم - عليه السلام - در كنار كعبه قرار دارد.(1)
او از سوي خداوند براي هدايت قوم ثمود، فرستاده شد، و با تلاشهاي شبانه روزي خود، آن قوم را به سوي خدا و نيكيها دعوت نمود، ولي آن قوم، از او اطاعت نكردند و سرانجام به عذاب سخت الهي گرفتار شدند.(2)
حضرت صالح سومين پيامبري است كه پس از نوح - عليه السلام - و هود - عليه السلام - يك تنه بر ضد بت و بت پرستي و طاغوتهاي عصرش قيام كرد، و سالها با آنها مبارزه و ستيز نمود.(3)
طبق بعضي از روايات، حضرت صالح - عليه السلام - در شانزده سالگي به دعوت قوم به سوي خدا پرستي پرداخت، و 120 سال آنها را دعوت كرد، ولي جز اندكي، به او ايمان نياوردند.(4)
دورنمايي از زندگي قوم ثمود
قوم ثمود، امّتي از عرب بودند كه پس از قوم عاد، به وجود آمدند و در سرزمين وادي القُري (بين مكه و شام) در شهر حِجر (كه هم اكنون بعضي از آثار آن شهر در ميان تخته سنگهاي عظيم ديده ميشود) ميزيستند، و از قبايل مختلف تشكيل شده بودند و هم چون قوم عاد در بت پرستي، فساد، ظلم و طغيان غوطهور بودند، و در زندگيشان جز انحراف و گمراهي، چيز ديگري ديده نميشد.
آنها در ظاهر داراي تمدن پيشرفته و شهرها و آباديهاي محكم بودند، و از قطعههاي عظيم سنگهاي كوهي، ساختمان ميساختند، و براي حفظ خود پناهگاههاي استواري ساخته بودند، و در شهر حِجر داراي امكانات وسيع مادي و تشكيلات پر زرق و برق بودند، از اين رو آنها را «اصحاب حِجر» مينامند.
و به تعبير قرآن، آنها در كار زندگي دنيايشان آن قدر سخت كوش بودند كه براي خود، خانههاي امن و اماني در دل كوهها ميتراشيدند.(5)
اين مطلب نشانگر آن است كه آنها در يك منطقه كوهستاني ميزيستند، و داراي تمدن پيشرفته مادي بودند كه به آنها امكان ميداد تا در درون كوهها، خانههاي امن تهيه كنند، تا در برابر طوفانها و سيل و زلزله، در امان باشند. ولي به همان اندازه كه دل به دنيا بسته بودند، دل از امور معنوي بريده بودند، و در لجنزار تباهيها و ستمها و آلودگيهاي معنوي، غوطه ميخوردند. حكومت ملوك الطوايفي، قبيلگي، مليگرايي و تبعيضات نژادي، سرنوشت آنها را تعيين ميكرد. و بر همين اساس به فساد و تباهيها، دامن ميزدند، چنان كه قرآن در توصيف آنها ميگويد:
«وَ كانَ فِي الْمَدِينَة تِسْعَة رَهْطٍ يفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَ لا يصْلِحُونَ؛ آنها (قوم ثمود) در آن شهر (حِجر) نُه گروهك و قبيله بودند كه فساد در زمين ميكردند، و براي اصلاح خويش اقدام نمينمودند».(6)
قوم ثمود، داراي هفتاد بت بودند، چندين بتكده داشتند، بتهاي بزرگ آنها عبارت بودند از: «لات، عُزّي، منوت (منات) هُبَل و قيس.»
اين بتها به خصوص، مورد احترام شديد قوم ثمود بودند، آنها را شب و روز ميپرستيدند، بتكدهها را به نام آنها نامگذاري كرده بودند، هيچ كس حق نداشت كه آن بتكدهها را به عنوان مالكيت تصرّف كند، يا مرده خود را در آنها دفن نمايد، اگر كسي تخلف ميكرد، ميگفتند: متخلفين مورد لعن هُبَل و منوت دو بت بزرگ قرار خواهند گرفت.(7)
خداوند بنده خالص خود به نام حضرت صالح - عليه السلام - را كه از خاندان خود آنها بود، و داراي عقلي كامل، حلمي وسيع و اخلاقي نيك بود، به عنوان پيامبر خدا به سوي آنها فرستاد تا راه را از چاه به آنها نشان دهد، و آنها را از زنجيرهاي ذلّت، گمراهي، بت پرستي، تبعيضات، قبيلهگرايي و تباهيهاي ديگر برهاند.
فرازهايي از دعوت منطقي و دلسوزانه حضرت صالح - عليه السلام -
حضرت صالح - عليه السلام - در دعوت و راهنمايي مردم، از راههاي گوناگون وارد شده و به نصيحت آنها پرداخت، در اين جا نظر شما را به چند نمونه از برنامههاي تبليغي حضرت صالح - عليه السلام - جلب ميكنيم:
اي قوم من! براي شما فرستاده اميني هستم، پرهيزكار باشيد و از من پيروي كنيد، من در برابر اين دعوت، از شما اجر و مزدي نميخواهم، اجر من تنها از جانب پروردگار جهانيان است، آيا شما ميپنداريد هميشه در نهايت امنيت در ميان نعمتهايي كه در دنيا وجود دارد، باقي ميمانيد؟ و در كنار اين باغها، چشمهها، زراعتها و نخلهايي كه ميوههايش شيرين و رسيده است جاودانه خواهيد ماند؟
شما از كوهها خانههايي ميتراشيد، و در آن به عيش و نوش ميپردازيد اين امور شما را سر مست و غافل ساخته است، از زندان خود پرستي بيرون آييد، و به فضاي خدا پرستي وارد شويد.
از اسراف كاران و دنيا پرستان مرفّه پيروي نكنيد، آنان كه به فساد و تباهي دامن ميزنند، و در فكر اصلاح نيستند.(8)
اي مردم! تنها خداي يكتا و بيهمتا را بپرسيد، كه جز او چيز ديگري خداي شما نيست، همان خداوندي كه شما را از زمين آفريد، و آباداني آن را به شما واگذار نمود، از او آمرزش بطلبيد، سپس به سوي او باز ميگرديد، كه پروردگارم (به بندگان خدا) نزديك، و اجابت كننده تقاضاي شما است.
قوم گفتند: اي صالح! تو پيش از اين مايه اميد ما بودي، آيا ما را از پرستش آن چه پدرانمان ميپرستيدند نهي ميكني؟ و ما در مورد آنچه ما را به سوي آن دعوت ميكني در شك و ترديد هستيم.
حضرت صالح - عليه السلام - فرمود: «اي قوم من! اگر من دليل آشكاري از پروردگارم داشته باشم، و رحمت او به سراغم آمده باشد آيا ميتوانم از ابلاغ او سرپيچي كنم؟ اگر من نافرماني او كنم، چه كسي ميتواند مرا در برابر او ياري دهد، بنابراين سخنان شما چيزي جز اطمينان به زيانكار بودن شما نميافزايد.»(9)
بنابراين به خود آييد، و درست فكر كنيد و بدانيد كه راه نجات و رستگاري شما در نفي معبودهاي باطل و آمدن زير پوشش پرستش معبود يكتا و بيهمتا است.
اي مردم! چرا براي انجام بدي قبل از نيكي شتاب ميكنيد؟ و به جاي شتافتن به سوي رحمت الهي، به سوي عذاب خدا حركت مينماييد؟ چرا از درگاه خداوند، تقاضاي عفو و آمرزش نميكنيد؟ كه اگر چنين كنيد شايد مشمول رحمت الهي شويد، اين همه لجاجت و خيره سري و غفلت براي چيست؟(10)
كوتاه سخن آن كه، تمام رسالت و دعوت اين پيامبر بزرگ در اين جمله خلاصه ميشد كه:
«أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ؛ خدا را بپرستيد».(11)
آري بندگان خدا، زير بنا و عصاره همه تعليمات فرستادگان خدا است.
حضرت صالح - عليه السلام - در دعوت قوم خود، نهايت محبّت و دلسوزي را نمود و با تعبير مكرّرِ «اي قوم من!» خواست تا حسّ خويشاوندي آنها را به سوي خود جلب كند، ولي آنها در برابر آن همه دلسوزيها، و منطق و راهنماييهاي مهرانگيز صالح - عليه السلام -، با طغيان و سركشي لجوجانه، دعوت صالح - عليه السلام - را رد كردند، و بيشرمانه و گستاخانه در برابر او و دعوتهاي دلسوزانه او، ايستادند، و به كار شكني و مخالفت شديد پرداختند.
مخالفت آنها عمومي بود و جز اندكي به آن حضرت ايمان نياوردند، مطابق بعضي از روايات اين گروه اندك، پس از ديدن معجزه پيدايش ناقه صالح، ايمان آوردند، نخست هفتاد نفر بودند، سپس مرتد شدند و تنها شش نفر از آنها باقي ماند، كه يكي از آنها هم در شك و ترديد به سر ميبرد و سرانجام به مخالفان پيوست.(12)
بعضي تعداد ايمانآورندگان به صالح - عليه السلام - را كه از عذاب نجات يافتند، تا چهار هزار نوشتهاند.(13)
عكس العمل شديد قوم ثمود، در برابر دعوت صالح - عليه السلام -
حضرت صالح دهها سال، قوم ثمود را به سوي خدا و يكتاپرستي دعوت كرد، ولي قوم ثمود با برخوردهاي شديد و لجاجت سخت از پاسخ مثبت به صالح - عليه السلام - امتناع ورزيدند، و با تهمتهاي ناجوانمردانه به آن حضرت، به كار شكني پرداختند.
گفتند: «آيا ما از بشري از جنس خود پيروي كنيم؟ اگر چنين كنيم در گمراهي و جنون خواهيم بود، آيا در ميان ما تنها بر اين شخص (صالح) وحي نازل شده است؟ نه، او آدم بسيار دروغگوي هوسبازي است».(14)
صالح - عليه السلام - به اندرز دلسوزانه قوم پرداخت، و آنها را از عذاب سخت الهي هشدار دارد، و اعلام كرد تا عذاب نيامده، خود را در پرتو ايمان نجات دهيد و از خواب غفلت بيدار شده و از طغيان و سركشي، دست بكشيد، چرا كه خمير مايه گمراهيها، غرور و سر مستي است. ولي سركشي و غرور آن قوم به جايي رسيد كه بروز حضرت صالح و اصحابش را به فال بد گرفتند و آنها را دروغگو خواندند و وجود آنها را مايه بدبختي خود دانستند، با اين كه سزاوار بود آن حضرت و اصحابش را مايه بركت و سعادت ابدي بدانند.
صالح - عليه السلام - به آنها فرمود:
«طائِرُكُمْ عِنْدَ اللَّهِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ؛ فال بد و بخت و طالع شما در نزد خدا است، او است كه شما را (نه ما را) به خاطر اعمالتان گرفتار مصائب و بدبختي ساخته است».
و اين برنامه، در حقيقت آزمايش بزرگ الهي براي شما است، اينها هشدار و بيدار باش است، تا كساني كه شايستگي و قابليت دارند، از خواب غفلت بيدار گردند، و با اصلاح مسير خود، به سوي تكامل و خداي بزرگ، راه يابند.(15)
برخورد شديد قوم ثمود به جايي رسيد كه به گروههاي نُهگانه تقسيم شدند، و با سازماندهي و برنامه ريزي فسادانگيز خود، به كارشكني پرداختند، و به همديگر گفتند: بياييد به خدا سوگند ياد كنيم كه بر صالح - عليه السلام - و خانوادهاش شبيخون بزنيم و آنها را به قتل رسانيم، سپس به كسي كه مطالبه خون او را ميكند بگوييم ما از خانواده او خبر نداشتيم، و ما در ادّعاي خود راستگو هستيم.(16)
خنثي شدن توطئه توطئهگران
درتاريخ آمده: در كنار شهر حِجر كوهي بود كه غار و شكافي داشت، صالح - عليه السلام - براي عبادت خدا به آن جا ميرفت، و گاه شبانه به آن جا ميرفت و به مناجات و شب زندهداري ميپرداخت.
دشمنان توطئهگر كه آن حضرت را تهديد به قتل كرده بودند تصميم گرفتند به طور محرمانه به آن كوه رفته و در پشت سنگهاي كوه پنهان شوند و در كمين حضرت صالح به سر برند، وقتي كه صالح به آن جا آمد، او را به قتل رسانند، و پس از شهادتش به خانه او حملهور شده و شبانه كار اهل خانه را يكسره نمايند، سپس مخفيانه به خانههاي خود برگردند. و اگر كسي از اين حادثه پرسيد، اظهار بياطّلاعي نمايند.
ولي خداوند به طرز عجيبي توطئه آنها را خنثي كرد، آنها هنگامي كه در گوشهاي از كوه كمين كرده بودند، كوه ريزش كرد، و صخره بسيار بزرگي از بالاي كوه سرازير شد و آنها را در لحظهاي كوتاه، در هم كوبيد و نابود كرد.
خداوند در قرآن به اين مطلب اشاره كرده و ميفرمايد:
«وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنا مَكْراً وَ هُمْ لا يشْعُرُونَ؛ آنها نقشه مهمي كشيدند و ما هم نقشه مهمي، در حالي كه آنها خبر نداشتند».(17)
منابع:
1- روايت شده: حضرت علي - عليه السلام - در بستر شهادت، به امام حسن - عليه السلام - چنين وصيت كرد: «وقتي كه از دنيا رفتم، پيكرم را در پشت اين شهر (نجف كه پشت شهر كوفه به حساب ميآمد) در كنار قبر دو برادرم هود و صالح - عليه السلام - به خاك بسپاريد.» (بحار، ج 11، ص 379).
2- اقتباس از تاريخ انبياء، تأليف عماد زاده، ص 252-258.
3- تفسير الميزان، ج 10، ص 318.
4- تاريخ انبياء، از: عماد زاده، ص 263؛ تفسير نور الثّقلين، ج 2، ص 47.
5- حجر، 82.
6- نمل، 49.
7- قصص الانبياء، عبدالوهّاب نجّار، ص 110.
8- اقتباس از سوره شعراء، آيات 143 تا 152.
9- هود، آيات 61 تا 63.
10- اقتباس از سوره شعراء، آيات 143 تا 152، و اقتباس از سوره نمل، آيه 46.
11- نمل، 45.
12- روضة الكافي، ص 186؛ موضوع ايمان آوردن گروهي به صالح - عليه السلام - در آيات 75 و 76 سوره اعراف، و 45 سوره نمل، و 66 سوره هود آمده است. و در آيه 75 و 76 سوره اعراف، مخالفان حضرت صالح به عنوان مَلَأ و مستكبران، و مؤمنان به او به عنوان مستضعفان ذكر شدهاند. و آيه 66 هود، حاكي است عذاب سختي كه بر قوم ثمود وارد شد، - همه جز صالح و مؤمنان به او - را به هلاكت رسانيد.
13- تفسير مجمع البيان، ج 7، ص 327.
14- قمر، آيه 24 و 25.
15- اقتباس از سوره نمل، آيات 45 تا 47.
16- نمل، 49 و 50.
17- نمل، 50؛ تفسير نمونه، ج 15، ص 497.
حضرت هود(ع)/ماجرای شدّاد چیست؟
دوشنبه 96/05/23
بهشت شدّاد و هلاكت او قبل از ديدار بهشت خود
بعضي در ذيل آيه 6 تا 8 سوره فجر ماجراي بهشت شدّاد و هلاكت او را قبل از ديدار آن بهشت نقل كردهاند. در اين آيات چنين ميخوانيم:
«اَ لَمْ تَرَ كَيفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِي لَمْ يخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ؛ آيا نديدي پروردگارت با قوم عاد چه كرد؟ با آن شهر اِرَم و باعظمت عاد چه نمود؟ همان شهري كه مانندش در شهرها آفريده نشده.»
روايت شده: عاد كه حضرت هود - عليه السلام - مأمور هدايت قوم عاد شد، دو پسر به نام «شدّاد» و «شديد» داشت، عاد از دنيا رفت، شدّاد و شديد با قلدري جمعي را به دور خود جمع كردند و به فتح شهرها پرداختند، و با زور و ظلم و غارت بر همه جا تسلط يافتند، در اين ميان، شديد از دنيا رفت، و شدّاد تنها شاه بيرقيب كشور پهناور شد، غرور او را فرا گرفت (هود - عليه السلام - او را به خداپرستي دعوت كرد، و به او فرمود: «اگر به سوي خدا آيي، خداوند پاداش بهشت جاويد به تو خواهد داد، او گفت: بهشت چگونه است؟ هود - عليه السلام - بخشي از اوصاف بهشت خدا را براي او توصيف نمود. شدّاد گفت اينكه چيزي نيست من خودم اين گونه بهشت را خواهم ساخت، كبر و غرور او را از پيروي هود - عليه السلام - باز داشت).
او تصميم گرفت از روي غرور، بهشتي بسازد تا با خداي بزرگ جهان عرض اندام كند، شهر اِرَم را ساخت، صد نفر از قهرمانان لشكرش را مأمور نظارت ساختن بهشت در آن شهر نمود، هر يك از آن قهرمانان هزار نفر كارگر را سرپرستي ميكردند و آنها را به كار مجبور ميساختند.
شدّاد براي پادشاهان جهان نامه نوشت كه هر چه طلا و جواهرات دارند همه را نزد او بفرستند، و آنها آنچه داشتند فرستادند.
آن قهرمانان مدت طولاني به بهشت سازي مشغول شدند، تا اين كه از ساختن آن فارغ گشتند، و در اطراف آن بهشت مصنوعي، حصار (قلعه و دژ) محكمي ساختند، در اطراف آن حصار هزار قصر با شكوه بنا نهادند، سپس به شدّاد گزارش دادند كه با وزيران و لشكرش براي افتتاح شهر بهشت وارد گردد.
شدّاد با همراهان، با زرق و برق بسيار عريض و طويلي به سوي آن شهر (كه در جزيرة العرب، بين يمن و حجاز قرار داشت) حركت كردند، هنوز يك شبانه روز وقت ميخواست كه به آن شهر برسند، ناگاه صاعقهاي همراه با صداي كوبنده و بلندي از سوي آسمان به سوي آنها آمد و همه آنها را به سختي بر زمين كوبيد، همه آنها متلاشي شده و به هلاكت رسيدند.(1)
دلسوزي عزرائيل براي شدّاد
روزي رسول خدا - عليه السلام - نشسته بود، عزرائيل به زيارت آن حضرت آمد پيامبر - صلّي الله عليه و آله - از او پرسيد: «اي برادر! چندين هزار سال است كه تو مأمور قبض روح انسانها هستي، آيا در هنگام جان كندن آنها دلت براي كسي رحم آمد؟»
عزرائيل گفت: در اين مدت دلم براي دو نفر سوخت:
1. روزي دريا طوفاني شد و امواج سهمگين دريا يك كشتي را در هم شكست، همه سرنشينان كشتي غرق شدند، تنها يك زن حامله نجات يافت، او سوار بر پاره تخته كشتي شد و امواج ملايم دريا او را به ساحل آورد و در جزيرهاي افكند، در اين ميان فرزند پسري از او متولد شد، من مأمور شدم جان آن زن را قبض كنم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2. هنگامي كه شدّاد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بينظير خود پرداخت، و همه توان و امكانات ثروت خود را در ساختن آن صرف كرد، و خروارها طلا و گوهرهاي ديگر براي ستونها و ساير زرق و برق آن خرج نمود تا تكميل شد(2) وقتي كه خواست از آن ديدار كند، همين كه خواست از اسب پياده شود و پاي راست از ركاب بر زمين نهاد، هنوز پاي چپش بر ركاب بود كه فرمان از سوي خدا آمد كه جان او را قبض كنم، آن تيره بخت از پشت اسب بين زمين و ركاب اسب گير كرد و مرد، دلم به حال او سوخت از اين رو كه او عمري را به اميد ديدار بهشتي كه ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نيفتاده بود، اسير مرگ شد.
در اين هنگام جبرئيل به محضر پيامبر - صلّي الله عليه و آله - رسيد و گفت: «اي محمد! خدايت سلام ميرساند و ميفرمايد: به عظمت و جلالم سوگند كه آن كودك همان شدّاد بن عاد بود، او را از درياي بيكران به لطف خود گرفتيم، بيمادر تربيت كرديم و به پادشاهي رسانديم، در عين حال كفران نعمت كرد، و خودبيني و تكبر نمود، و پرچم مخالفت با ما برافراشت، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانيان بدانند كه ما به كافران مهلت ميدهيم ولي آنها را رها نميكنيم، چنان كه در قرآن ميفرمايد:
«إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ؛ ما به آنها مهلت ميدهيم تنها براي اين كه بر گناهان خود بيفزايند، و براي آنها عذاب خوار كنندهاي آماده شده است.»(3)
منابع:
1- مجمع البيان، ج 1، ص 486 و 487.
2- اوصاف اين بهشت بسيار پر زرق و برق در شهر اِرَم، در كتاب مجمع البيان، ج 10، ص 486 و 487 آمده است.
3- آل عمران، آيه 178 منبع: جوامع الحكايات / محمد عوفي
عذاب قوم عاد و نجات هود(ع) و مؤمنان
یکشنبه 96/05/22
عذاب شديد و هلاكت سخت قوم عاد
به عذاب سختي كه خداوند بر قوم عاد فرستاد و آنها را به هلاكت رسانيد، در آيات متعدد قرآن اشاره شده است(1) كه از همه آنها چنين بر ميآيد كه عذاب آنها بسيار سخت و وحشتناك بوده است.
در سوره حاقه آيه 6 به بعد چنين آمده:
«خداوند تند بادي طغيانگر و سرد و پر صدا را هفت شب و هشت روز پي در پي و بنيان كن بر قوم عاد مسلّط كرد، آن قوم ياغي هم چون تنههاي پوسيده و نخلهاي تو خالي، در ميان آن تند باد كوبنده بر زمين افتادند و به هلاكت رسيدند، و همه آنها نابود شدند.»
ماجراي هلاكت قوم عاد، در بعضي از تفاسير چنين آمده است:
سرزمين قوم عاد، بسيار پر درخت وخرم و حاصلخيز بود، وقتي كه از دعوت حضرت هود - عليه السلام - سر پيچي كردند، خداوند باران رحمتش را به مدت هفت سال از آنها باز داشت. خشكسالي و قحطي، همه جا را فرا گرفت. هوا خشك و گرم و خفه كننده شده بود.
حضرت هود - عليه السلام - به آنها فرمود: «توبه و استغفار كنيد، تا خداوند باران رحمتش را به سوي شما بفرستد.» ولي آنها بر عناد و سركشي خود افزودند و دعوت آن حضرت را به مسخره گرفتند. خداوند به هود - عليه السلام - وحي كرد كه فلان وقت عذاب دردناكي به صورت باد تند و كوبنده بر آنها ميفرستم.
آن وقت فرا رسيد، وقتي ملت گنهكار عاد به آسمان نگريستند ابري را ديدند كه به سوي سرزمين آنها حركت ميكند، تصور كردند كه ابر نشانه باران است، از اين رو شادمان شدند، و گفتند: «اين ابري است باران زا كه به سوي درّهها و آبگيرهايمان رو ميآورد.» به استقبال آن شتافتند، و در كنار درّهها و سيل گيرها آمدند تا منظره نزول باران پر بركت را بنگرند و روحي تازه كنند.
ولي به زودي به آنها گفته شد؛ اين ابر باران زا نيست، اين همان عذاب وحشتناكي است كه براي آمدنش شتاب ميكرديد، اين تند باد شديدي است كه حامل عذاب دردناكي خواهد بود.
طولي نكشيد كه آن با تند و ويرانگر فرا رسيد، و اموال و چهار پايان و خود آنها را نابود كرد.(2)
نخستين بار كه متوجه ابر سياهِ پر گرد و غبار شدند، وقتي بود كه آن باد به سرزمين آنها رسيد و چهار پايان و چوپانان آنها را كه در اطراف بودند، از زمين برداشت و به هوا برد، خيمهها را از جا ميكند و چنان بالا ميبرد كه آنها به صورت ملخي ديده ميشدند، هنگامي كه آن صحنه وحشت بار را ديدند، فرار كردند و به خانههاي خود پناه بردند و درها را به روي خود بستند، ولي باد آن چنان تند بود كه درها را از جا ميكند، و آنها را بر زمين ميكوبيد و با خود ميبرد و پيكرهاي بيجان آنها را زير خروارها شن، پنهان ميساخت.(3)
آري آنها آن چنان در چنبره عذاب الهي قرار گرفتند كه به فرموده قرآن:
«ما تَذَرُ مِنْ شَيءٍ اَتَتْ عَلَيهِ إِلاَّ جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ؛ آن باد تند از هر چيز كه ميگذشت، آن را رها نميكرد، تا اين كه آن را هم چون استخوانهاي پوسيده مينمود.»(4)
نجات هود - عليه السلام - و مؤمنان
چنان كه در قرآن، آيه 58 سوره هود آمده، خداوند ميفرمايد: «و هنگامي كه فرمان عذاب ما فرا رسيد، هود و كساني را كه به او ايمان آورده بودند، به رحمت خود نجات داديم، و آنها را را از عذاب شديد رهايي بخشيديم.»
مطابق پارهاي از روايات، هود و اطرافيانش، بعد از هلاكت قوم، به سرزمين حضر موت كوچ نموده، و تا آخر عمر در آن جا زيستند.
مولانا در كتاب مثنوي، ماجراي نجات هود و ايمانآورندگان را در اشعار خود ترسيم نموده كه خلاصه شرح آن چنين است:
هنگامي كه طوفان شديد و تند باد سركش (هفت شب و هشت روز) بر قوم عاد فرود آمد، به هر كس كه ميرسيد. او را ميكوبيد و به هلاكت ميرسانيد، حضرت هود - عليه السلام - در همان روزِ اولِ عذاب، به دور خود و افرادي كه به او ايمان آورده بودند، خط دايرهاي كشيد و به آنها فرمود:
«هشت روز در ميان اين دايره بمانيد، و اعضاي متلاشي شده تبهكاران را در بيرون از دايره تماشا كنيد.»
طوفان سركش به آنان كه در داخل دايره بودند، كوچكترين آسيبي نرساند، بلكه همان طوفان نسيم روح افزايي براي آنها بود، ولي جسدهاي كافران در هوا، گاهي با سنگ برخورد ميكرد، و گاهي طوفان آن چنان بدن آنها را به يكديگر ميزد كه استخوانهايشان مانند دانههاي خشخاش ريز ريز، بر زمين ميريخت:
بر هوا بردي فكندي بر حَجَر *** تا دريدي عَظم و لَحم از يكدگر
يك گُرُه را به هوا بر هم زدي *** تا چو خشخاش، استخوان ريزان شدي
هود گِرد مؤمنان خط ميكشيد *** نرم ميشد باد كآنجا ميرسيد
هر كه بيرون بود از آن خط جمله را *** پاره پاره ميشكست اندر هوا
هم چنين باد اجل با عارفان *** نرم و خوش هم چون نسيم بوستان(5)
منابع:
1- مانند سوره ذاريات آيه 41 به بعد، و سوره حاقّه آيه 6 به بعد، و سوره قمر آيه 18 به بعد.
2- تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 18.
3- تفسير فخر رازي، ج 28، ص 28.
4- ذاريات، 42.
5- ديوان مثنوي، به خط ميرخاني، دفتر يك، ص 24.
مشخصات هود(ع)و قوم او
شنبه 96/05/21
يكي از پيامبراني كه نام او در قرآن (ده بار) آمده، و يك سوره به نام او ناميده شده، حضرت هود - عليه السلام - است. سلسله نسب او را چنين ذكر نمودهاند: «هود بن عبدالله بن رباح بن خلود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح». بنابراين نسب او با هفت واسطه به حضرت نوح - عليه السلام - ميرسد.
حضرت نوح - عليه السلام - هنگام رحلت، به پيروان خود چنين بشارت داد: «بعد از من غيبت طولاني رخ ميدهد. در طول اين مدت طاغوتهايي بر مردم حكومت ميكنند و بر آنها ستم مينمايند، سرانجام خداوند آنها را به وسيله قائم بعد از من كه نامش هود - عليه السلام - است نجات ميدهد. هود - عليه السلام - رادمردي با وقار، صبور و خويشتندار است. در ظاهر و باطن به من شباهت دارد و به زودي خداوند هنگام ظهور هود - عليه السلام -، دشمنان شما را با طوفان شديد به هلاكت ميرساند.»
بعد از رحلت حضرت نوح - عليه السلام -، مؤمنان و پيروان او همواره در انتظار حضرت هود - عليه السلام - به سر ميبردند، تا اين كه به اذن خدا ظاهر شد و سرانجام دشمنان لجوج حق بر اثر طوفان كوبنده و شديد، به هلاكت رسيدند.(1)
از اين رو به او هود گفته شد، كه از ضلالت قومش هدايت يافته بود و از سوي خدا براي هدايت قوم گمراهش برانگيخته شده بود.
هود - عليه السلام - در قيافه و قامت همشكل حضرت آدم - عليه السلام - بود. سر و صورتي پر مو و چهرهاي زيبا داشت.(2)
هود - عليه السلام - دومين پيامبري است كه در برابر بت و بت پرستي قيام و مبارزه كرد، كه اولي آنها حضرت نوح - عليه السلام - بود.(3)
با اين توضيح و با الهام از قرآن، نظر شما را به فرازهايي از زندگي حضرت هود - عليه السلام - و قومش كه به قوم «عاد» معروف بودند جلب ميكنيم:
قوم سركش عاد
حدود 700 سال قبل از ميلادِ حضرت مسيح - عليه السلام - در سرزمين احقاف (بين يمن و عمّان، در جنوب عربستان) قومي زندگي ميكردند كه به آنها قوم عاد ميگفتند. زيرا جدّشان شخصي به نام «عاد بن عوص» بود و حضرت هود - عليه السلام - نيز از همين قوم بود و عاد بن عوص، جدّ سوم او به شمار ميآمد.(4)
قوم عاد افرادي تنومند، بلند قامت و نيرومند بودند، از اين رو به عنوان جنگاوراني برگزيده به حساب ميآمدند. از نظر تمدن نيز نسبت به قبايل ديگر تا حدود زيادي پيشرفتهتر بودند و شهرهاي آباد، زمينهاي خرم و سر سبز و باغهاي پر طراوت داشتند.(5)
اين قوم در ناز و نعمت به سر ميبردند و هم چون شيوه بيشتر سرمايه داران و مرفّهين بيدرد، مست غرور و غفلت بودند. از قدرتشان براي ظلم و ستم و استعمار و استثمار ديگران سوء استفاده ميكردند و از طاغوتها و مستكبران عنود و سركش پيروي مينمودند و در ميان انواع خرافات و بت پرستي و گناهان غوطهور بودند.
طغيان، بيبند و باري، عيش و نوش و شهوت پرستي، جهل و گمراهي، لجاجت و يكدندگي در سراپاي وجودشان ديده ميشد و هرگز حاضر نبودند كه از روش خود دست بكشند و در برابر حق تسليم گردند.(6)
دعوت و مبارزه هود - عليه السلام - با بت پرستي
حضرت هود - عليه السلام - در ميان قوم، دعوت خود را چنين آغاز كرد:
«اي قوم من! خدا را پرستش كنيد، چرا كه هيچ معبودي براي شما جز خداي يكتا نيست، شما در اعتقادي كه به بتها داريد در اشتباهيد، و نسبت دروغ به خدا ميدهيد.
اي قوم من! من از شما پاداشي نميخواهم، پاداش من فقط بر كسي است كه مرا آفريده است. آيا نميفهميد؟
اي قوم من! از پروردگارتان طلب آمرزش كنيد، سپس به سوي او بازگرديد، تا باران رحمتش را پي در پي بر شما بفرستد، و نيرويي بر نيروي شما بيفزايد، روي از حق نتابيد و گناه نكنيد.»
قوم هود گفتند: اي هود! تو دليلي براي ما نياوردهاي و ما خدايان خود را به خاطر حرف تو رها نخواهيم كرد، و ما اصلاً به تو ايمان نميآوريم، ما فقط درباره تو ميگوييم؛ بعضي از خدايان ما به تو زيان رسانده و عقلت را ربودهاند.
هود گفت: من خدا را به گواهي ميطلبم، شما نيز گواه باشيد كه من از آن چه شريك خدا قرار دهيد بيزارم.
من در برابر شما هستم، هر چه ميخواهيد در مورد من نقشه بكشيد و مرا تهديد كنيد، ولي از دست شما كاري ساخته نيست، من بر «الله» كه پروردگار من و شما است توكل كردهام، هيچ جنبندهاي نيست، مگر اين كه او بر آن تسلط داشته باشد، اما سلطهاي براساس عدالت چرا كه پروردگار من بر راه راست است. من رسالتي را كه مأمور بودم به شما رساندم، پس اگر روي بگردانيد، پروردگارم گروه ديگري را جانشين شما ميكند، و شما كمترين ضرري به او نميرسانيد، پروردگارم حافظ و نگاهبان هر چيز است.(7)
جوهره دعوت هود - عليه السلام -
خداوند در آيه 123 و 124 سوره هود ميفرمايد: «قوم عاد، رسولان خدا را تكذيب كردند، هنگامي كه برادرشان هود - عليه السلام - آنها را به تقوا و دوري از گناه فرا خواند.» آن گاه شيوه دعوت هود - عليه السلام - را چنين بيان ميكند:
آيا تقوا را پيشه خود نميكنيد؟ به سوي خدا بياييد، من براي شما فرستاده اميني هستم، از نافرماني خدا بپرهيزيد و از من اطاعت كنيد، من هيچ اجر و پاداشي در برابر اين دعوت ازشما نميطلبم، اجر و پاداش من تنها بر پروردگار عالميان است.
آيا شما بر هر مكان بلندي، نشانهاي از هوي و هوس ميسازيد؟ تا خود نمايي و تفاخر كنيد، شما قصرها و قلعههاي زيبا بنا ميكنيد، و آن چنان به اين بناها دل بستهايد كه گويي جاودانه در دنيا خواهيد ماند، هنگامي كه كسي را مجازات ميكنيد، هم چون جباران كيفر ميدهيد. پرهيزكار شويد، از مخالفان فرمان خدا بپرهيزيد، خداوندي كه با نعمتهايش شما را ياري نموده و شما را به چهارپايان و نيز پسران نيرومند امداد فرموده، و باغها و چشمهها را در اختيار شما نهاده است، اگر كفران نعمت كنيد، من بر شما از عذاب روز بزرگ نگرانم كه شما را فرا گيرد.(8)
عكس العمل لجوجانه قوم عاد در برابر هود - عليه السلام -
قوم هود - عليه السلام - در برابر اندرزهاي پر مهر حضرت هود - عليه السلام - به جاي اين كه پاسخ مثبت بدهند، به لجاجت و سركشي پرداختند، با صراحت او را تكذيب كردند، و گفتند: «براي ما تفاوت نميكند، چه ما را اندرز بدهي يا ندهي. خود را بيهوده خسته نكن، روش ما همان روش پيشينيان است و از آن دست نميكشيم، و اين تهديدهاي تو، دروغ است و ما هرگز مجازات نميشويم.(9)
نيز به هود گفتند: آيا آمدهاي كه ما را (با دروغهايت) از معبودهايمان بازگرداني؟ اگر راست ميگويي عذابي را كه به ما وعده دادهاي بياور.(10)
حضرت هود - عليه السلام - آن چه توانست قوم خود را پند و اندرز داد، و شب و روز به دعوت آنها به سوي حق پرداخت، و راه روشن نجات را به آنها نشان داد، و با اصرار و تكرار، آنها را از انحراف و گمراهي بر حذر ميداشت، ولي تنها اندكي از آن قوم، به هود - عليه السلام - ايمان آوردند، و اكثريت قاطع مردم، رو در روي هود - عليه السلام - قرار گرفتند و نسبت دروغگويي، جنون و ابلهي به هود - عليه السلام - دادند و بر كفر و عناد خود افزودند.(11)
قرآن گوشهاي از داستان گفتگوي هود - عليه السلام - با قومش را چنين بيان ميكند:
هود: اي قوم من! تنها خدا را بپرستيد، جز او معبودي براي شما نيست، آيا پرهيزكاري پيشه نميكنيد؟
بزرگان قوم: ما تو را در مقام ناداني و سبك مغزي مينگريم، ما بطور قطع تو را دروغگو ميدانيم.
هود: اي قوم من! هيچ گونه ابلهي و سفاهت در من نيست، بلكه من فرستادهاي از سوي خدا به سوي شما هستم، پيامهاي خدا را به گوش شما ميرسانم و خيرخواه امين براي شما هستم. آيا تعجب ميكنيد كه دستور آگاهي بخش خداوند توسط مردي از ميان شما به شما برسد، و او شما را از مجازات الهي بترساند؟
بزرگان قوم: آيا به سراغ ما آمدهاي كه تنها خداي يگانه را بپرستيم، ولي آن چه را كه پدرانمان ميپرستيدند، رها سازيم، اگر راست ميگويي آن چه را كه از عذاب به ما وعده ميدهي بياور.
هود: پليدي و غضب پروردگارتان، شما را فراگرفته است، آيا با من در مورد نامهايي كه شما و پدرانتان بر بتها نهادهاند، ستيز ميكنيد؟ در حالي كه خداوند هيچ دليلي درباره آن نازل نكرده است؟ پس شما منتظر (شكست من) باشيد و من نيز در انتظار عذاب شما خواهم بود.(12)
منابع:
1- بحار، ج 11، ص 363.
2- همان مدرك، ص 357.
3- الميزان، ج 10، ص 207 و 208.
4- قبل از آنها نيز قومي به نام «قوم عاد اول» وجود داشتهاند كه در آيه 50 سوره نجم، به عنوان «عاداً الاولي» نام برده شدهاند.
5- چنان كه اين مطلب از آيه 8 سوره فجر استفاده ميشود.
6- چنان كه اين مطلب از آيه 59 سوره هود استفاده ميشود.
7- سوره هود، آيات 50 تا 56.
8- شعراء، آيات 123 تا 135.
9- شعراء، آيات 136 تا 139.
10- احقاف، آيه 22.
11- اقتباس از آيه 54 هود، و آيه 66 اعراف.
12- اعراف، آيات 65 تا 71.
جانشین حضرت نوح(ع)
شنبه 96/05/21
سام؛ وصي حضرت نوح - عليه السلام -
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمود: حضرت نوح - عليه السلام - بعد از فرود آمدن از كشتي، پنجاه سال(1) عمر كرد و در اواخر عمر، جبرئيل به او نازل شد و گفت: «اي نوح! نبوت خود را به پايان رساندي و ايام عمرت سپري شد. اسم اكبر و ميراث علم وآثار علم نبوت را كه همراه تو است به پسرت «سام» واگذار كن، زيرا من زمين را بدون حجت و عالِم آگاه و مطيع كه پس از تو الگوي نجات مردم تا عصر پيامبر بعد باشد قرار نميدهم. سنت من اين است كه براي هر قومي، هادي و راهنمايي برگزينم تا سعادتمندان را به سوي حق هدايت كند و كامل كننده حجّت براي متمرّدان تيره بخت باشد.»
حضرت نوح - عليه السلام - اين فرمان را اجرا كرد، و «سام» را وصي خود ساخت. هم چنين فرزندان و پيروانش را به آمدن پيامبري به نام هود - عليه السلام - بشارت داد و وصيت كرد وقتي هود - عليه السلام - ظهور كرد، از او پيروي كنند، نيز وصيت نمود هر سال يك بار وصيتنامه را بگشايند و بخوانند و همان روز را روز عيد خود قرار دهند.(2)
فنا و بيوفايي دنيا از نظر نوح - عليه السلام -
حضرت نوح - عليه السلام - از پيامبراني بود كه عمر طولاني داشت. بعضي نوشتهاند 2500 سال عمر نمود، از اين رو به او «شيخُ الانبياء» ميگفتند. در عين حال او هرگز دل به اين دنياي فاني نبسته بود و خود را چون مسافري ميديد، شاهد بر مدعي اين كه در روزهاي آخر عمر آن پيامبر گرامي، شخصي از او پرسيد: «دنيا را چگونه ديدي؟!»
نوح - عليه السلام - در پاسخ گفت: «كَبَيتٍ لَهُ بابانِ دَخَلْتُ مِنْ اَحَدِهما وَ خَرَجْتُ مِنَ الْآخَرِ؛ دنيا را هم چون اطاقي ديدم كه داراي دو در است، از يكي وارد شدم و از ديگري بيرون رفتم.»(3)
امام صادق - عليه السلام - فرمود: هنگامي كه عزرائيل نزد نوح - عليه السلام - براي قبض روح آمد، نوح در برابر تابش آفتاب بود، عزرائيل سلام كرد، نوح - عليه السلام - جواب سلام او را داد و پرسيد: «براي چه به اين جا آمدهاي؟».
عزرائيل گفت: آمدهام روح تو را قبض كنم.
نوح - عليه السلام - فرمود: «اجازه بده از آفتاب به سايه بروم.»
عزرائيل اجازه داد و نوح - عليه السلام - به سايه رفت، سپس نوح (اين سخن عبرت آميز را به عزرائيل) گفت:
«اي فرشته مرگ! آن چه در دنيا زندگي نمودم، (به قدري زود گذشت كه) همانند آمدن من از آفتاب به سايه بود، اكنون مأموريت خود را در مورد قبض روح من انجام بده». عزرائيل نيز روح او را قبض كرد.
منابع:
1- به نقلي پانصد سال.
2- بحار، ج 11، ص 288-289.
3- كامل ابن اثير، ج 1، ص 73.
ماجرای ساخت کشتی حضرت نوح(ع) و حوادث بعد از آن
پنجشنبه 96/05/19
ساختن كشتي نجات
حضرت نوح - عليه السلام - هم چنان شب و روز در فكر رستگاري و نجات مردم از چنگال جهل و بت پرستي بود، ولي هر چه آنها را نصيحت كرد نتيجه نگرفت و هر چه آنها را به عذاب الهي هشدار داد و اعلام خطر كرد، دست از اعمال زشت خود برنداشتند، تا آن جا كه با كمال گستاخي، بيپرده گفتند:
«اي نوح! با ما جرّ و بحث كردي، و بسيار بر حرف خود پافشاري نمودي (بس است!) اكنون اگر راست ميگويي، آن چه را از عذاب الهي به ما وعده ميدهي بياور.»
از سوي خدا به نوح - عليه السلام - وحي شد: «جز آنان كه (تاكنون) ايمان آوردهاند، ديگر هيچ كس از قوم تو، ايمان نخواهد آورد، بنابراين از كارهايي كه بت پرستان انجام ميدهند غمگين مباش».(1)
در اين هنگام بود كه خداوند دستور ساختن كشتي را به حضرت نوح - عليه السلام - داد، و به او چنين وحي كرد:
«وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْينِنا وَ وَحْينا وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ؛ و اكنون در حضور ما و طبق وحي ما كشتي بساز! و درباره آنها كه ستم كردند شفاعت مكن كه همه آنها غرق شدني هستند.»(2)
حضرت نوح - عليه السلام - نيز مطابق فرمان خدا، قوم خود را از عذاب سخت الهي و بلاي عظيم طوفان برحذر ميداشت، ولي آنها به لجاجت خود ميافزودند.
تمسخر قوم نوح - عليه السلام -
حضرت نوح - عليه السلام - طبق فرمان خدا براي ساختن كشتي آماده شد. تختههايي را فراهم ساخت و آنها را بريده و به هم متصل ميكرد، و چندين ماه (بلكه چندين سال) به ساختن كشتي پرداخت. توضيح اين كه اين كشتي، بسيار بزرگ بوده است؛ بعضي نوشتهاند: داراي هفت طبقه و داخل هر طبقه در جهت عرض، داراي نه بخش بوده و به نقل بعضي ديگر؛ داراي سه طبقه بوده است. حضرت نوح - عليه السلام - هنگام طوفان، چهار پايان را در طبقه اول آن جاي داد و انسانها را در طبقه دوم و طبقه سوم را جايگاه پرندگان نمود.
نخستين حيواني كه وارد اين كشتي شد، مورچه بود، و آخرين حيوان، الاغ و ابليس بود.(3)
نيز روايت شده امير مؤمنان علي - عليه السلام - در پاسخ مردي از اهالي شام كه از اندازه كشتي نوح - عليه السلام - پرسيد، فرمود: «طول آن 800 ذراع، و عرض آن پانصد ذراع، و ارتفاع آن هشتاد ذراع بود.» و نيز فرمود: «در آن بخشي كه حيوانات قرار داشتند، داراي نود اطاق بود».
اين كشتي در بيابان كوفه ساخته شد، و مطابق بعضي از روايات، حضرت نوح آن را در سرزمين كنوني مسجد اعظم كوفه ساخت.(4)
حضرت نوح - عليه السلام - در ساختن اين كشتي همواره مورد تمسخر و آزار و نيشخند قوم قرار ميگرفت. آنها نزد نوح ميآمدند و با انواع پوزخندها و مسخرهها و سرزنشها، حضرت نوح - عليه السلام - را ميآزردند، ولي نوح - عليه السلام - به آنها ميفرمود: «روزي خواهد آمد كه ما نيز شما را مسخره ميكنيم و به زودي خواهيد دانست كه عذاب خوار كنندهاي بر شما نازل خواهد شد.»(5)
فرار و گريز خرابكاران از حمله نوح - عليه السلام -
هنگامي كه نوح - عليه السلام - طبق فرمان خدا به ساختن كشتي مشغول شد، مشركان شبها در تاريكي كنار كشتي ميآمدند و آن چه را نوح - عليه السلام - از كشتي درست كرده بود، خراب ميكردند (تختههايش را از هم جدا كرده و ميشكستند). نوح - عليه السلام - از درگاه الهي استمداد كرد و گفت:
«خدايا! به من فرمان دادي تا كشتي را بسازم، و من مدتي است به ساختن آن مشغول شدهام، ولي آن چه را درست ميكنم شبها مخالفان ميآيند و خراب ميكنند، بنابراين چه زماني كار من به سامان و پايان ميرسد!»
خداوند به نوح - عليه السلام - وحي كرد: «سگي را براي نگهباني كشتي بگمار.»
حضرت نوح - عليه السلام - از آن پس، سگي را كنار كشتي آورد تا نگهباني دهد. آن حضرت روزها به ساختن كشتي ميپرداخت و شبها ميخوابيد، وقتي كه شبانه مخالفان براي خراب كردن كشتي ميآمدند، سگ به طرف آنها ميرفت و صداي خود را بلند مينمود، نوح - عليه السلام - بيدار ميشد و با دسته بيل يا دسته كلنگ به مهاجمان حمله ميكرد، و آنها فرار ميكردند، مدتي برنامه نوح - عليه السلام - اين گونه بود تا ساختن كشتي به پايان رسيد.(6)
سرنشينان كشتي نوح - عليه السلام -
از آن جا كه طوفان نوح - عليه السلام - جهاني بود و سراسر كره زمين را فرا ميگرفت، بر نوح - عليه السلام - لازم بود كه براي حفظ نسل حيوانات و حفظ گياهان، از هر نوع حيوان، يك جفت سوار كشتي كند و از بذر يا نهال گياهان گوناگون بردارد.
روايت شده؛ امام صادق - عليه السلام - فرمود: پس از پايان يافتن ساختمان كشتي، خداوند بر نوح - عليه السلام - وحي كرد كه به زبان سِرياني اعلام كن تا همه حيوانات جهان نزد تو آيند. نوح اعلام جهاني كرد و همه حيوانات حاضر شدند. نوح - عليه السلام - از هر نوع حيوانات يك جفت (نر و ماده) گرفت و در كشتي جاي داد.(7)
در قرآن، اين مطلب را چنين ميخوانيم كه خداوند ميفرمايد:
«هنگامي كه فرمان ما (به فرا رسيدن عذاب) صادر شد، و آب از تنور به جوشش آمد، به نوح گفتيم: از هر جفتي از حيوانات (نر و ماده) يك زوج در آن كشتي حمل كن، هم چنين خاندانت را بر آن سوار كن، مگر آنها كه قبلاً وعده هلاكت به آنها داده شده (مانند يكي از همسران و يكي از پسرانش) و هم چنين مؤمنان را سوار كن».(8)
به اين ترتيب مسافران كشتي عبارت بودند از: نوح - عليه السلام - و حدود هشتاد نفر از ايمانآورندگان به او، و يك جفت از هر نوع از انواع حيوانات (از حشرات و پرندگان و چهارپايان و…) و مقداري بذر گياهان و نهال.
مسافران هر كدام در جايگاه مخصوصي قرار گرفتند و همه آماده يك بلاي عظيم بودند كه نشانههاي مقدماني آن آشكار شده بود. از جمله در ميان تنوري كه در خانه نوح - عليه السلام - بود آب جوشيد و ابرهاي تيره و تار هم چون پارههاي ظلماني شب سراسر آسمان را فرا گرفت. صداي غرّش رعد و برق از هر سو شنيده و ديده ميشد و همه چيز از يك حادثه بزرگ و فراگير خبر ميداد.
بلاي عظيم طوفان بر اثر نفرين نوح - عليه السلام -
سالها حضرت نوح - عليه السلام - قوم گنهكار خود را از عذاب الهي هشدار داد، ولي آنها همه چيز را به مسخره گرفتند و به هشدارهاي حضرت نوح - عليه السلام - اعتنا نكردند.
نوح - عليه السلام - صدها سال براي هدايت قوم خود تلاش كرد، ولي جز گروه اندكي به او ايمان نياوردند. نوح - عليه السلام - به طور كلي از هدايت شدن قوم مأيوس شد، زيرا ميديد روز به روز بر لجاجت و آزار آنها افزوده ميشود و آنها آن چنان از نظر فكري و روحي مسخ شدهاند كه هيچ روزنه اميدي براي جذب آنها باقي نمانده است و حتي از فرزندان آينده آنها نيز اميدي نيست.
از طرفي خداوند به نوح - عليه السلام - وحي كرد كه:
«لَنْ يؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاَّ مَنْ قَدْ آمَنَ؛ جز آنان كه تا كنون ايمان آوردهاند، ديگر هيچ كس از قوم تو ايمان نخواهد آورد.»(9)
اينجا بود كه نوح - عليه السلام - آنها را سزاوار نفرين ديد و در مورد آنها چنين نفرين كرد:
«رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْاَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَياراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يلِدُوا إِلاَّ فاجِراً كَفَّارا؛ پروردگارا! احدي از كافران را روي زمين زنده مگذار چرا كه اگر آنها را زنده بگذاري بندگانت را گمراه ميكنند و جز نسلي گنهكار و كافر به وجود نميآورند».(10)
در اين هنگام بود كه طوفان عالمگير و عظيم فرا رسيد. از آسمان و زمين، و از هر سو آب و سيل موج ميزد.
آبي كه از آسمان ميآمد باران نبود، بلكه چون سيلي بود كه بر زمين ميريخت و همه جاي زمين تبديل به آبشارهاي عظيم و بينظير شده بود، و باد تند از همه جا ميورزيد و رعد و برق و ابرهاي متراكم همه جا را تيره و تار ساخته بود. طولي نگذشت كه كشتي بر روي آب قرار گرفت و همه انسانها و موجوداتي كه در بيرون كشتي بودند، غرق شده و به هلاكت رسيدند. همه كوهها و دشتها زير آب قرار گرفت، گويي همه جا اقيانوس بود و ديگر زميني يا قلّه كوهي ديده نميشد.
به تعبير قرآن:«وَ هِي تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبالِ؛ كشتي نوح - عليه السلام - با سرنشينانش، سينه امواج كوه گونه را ميشكافت و هم چنان به پيش ميرفت.»(11)
هلاك شدن كنعان پسر نوح - عليه السلام -
يكي از پسران حضرت نوح - عليه السلام - «كنعان» نام داشت كه به زبان عربي به او «يام» ميگفتند. حضرت نوح - عليه السلام - با روش و شيوهها و گفتار گوناگون او را به سوي توحيد دعوت كرد، ولي او با كمال گستاخي و لجاجت به دعوت پدر اعتنا ننمود و مثل ساير مردم به بت پرستي ادامه داد.
هنگامي كه بلاي جهان گير طوفان فرا رسيد، نوح - عليه السلام - ديد پسرش كنعان در خطر غرق و هلاكت افتاده، دلش به حال او سوخت، از ميان كشتي او را صدا زد و گفت:
«يا بُنَي اِرْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ؛ پسرم! با ما به كشتي سوار شو و از گروه كافران مباش!»
ولي كنعان به جاي اين كه به دعوت دلسوزانه پدر پاسخ دهد و خود را كه در پرتگاه هلاكت بود نجات بخشد، با كمال غرور و گستاخي تقاضاي پدر را رد كرد و در پاسخ او گفت:
«سَآوِي اِلي جَبَلٍ يعْصِمُنِي مِنَ الْماءِ؛ به زودي به كوهي پناه ميبرم تا مرا از آب حفظ كند.»
نوح - عليه السلام - گفت: «اي پسر! امروز هيچ نگهداري در برابر فرمان خدا نيست، مگر آن كس كه خدا به او رحم كند.»
هنگامي كه طوفان از هر سو وارد زمين شد، كنعان در خطر شديد قرار گرفت و ديگر چيزي نمانده بود كه هلاك گردد.
نوح - عليه السلام - فرياد زد:
«رَبِّ اِنَّهُ مِنْ اَهْلِي وَ اِنَّ وَعْدَك الْحَقُّ؛ پروردگارا! پسرم از خاندان من است و وعده تو (در مورد نجات خاندانم) حق است.»
خداوند در پاسخ نوح - عليه السلام - فرمود:
«إِنَّهُ لَيسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيرُ صالِحٍ…؛ اي نوح! او از اهل تو نيست، او عمل ناصالحي است و فرد ناشايستهاي ميباشد، بنابراين آنچه را از آن آگاه نيستي از من مخواه، به تو اندرز ميدهم تا از جاهلان نباشي.»
بگذار تا بميرد در عين خودپرستي با مدّعي مگوييد اسرار عشق و مستي
نوح - عليه السلام - عرض كرد: «پروردگارا! من به تو پناه ميبرم كه از درگاهت چيزي بخواهم كه آگاهي به آن ندارم، و اگر مرا نبخشي و به من رحم نكني از زيانكاران خواهم بود.»(12)
به اين ترتيب عذاب الهي، حتي فرزند ناخلف نوح - عليه السلام - را نيز شامل شد و به شفاعت نوح - عليه السلام - از درگاه خداوند توجه نگرديد، چرا كه او با نوح و مكتب نوح - عليه السلام - مخالف بود و بر اثر انحراف و گناه، رشته خانوادگيش با نوح - عليه السلام - قطع شده بود، چنان كه سعدي ميگويد:
پسر نوح با بدان بنشست *** خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزي چند *** پي نيكان گرفت و مردم شد
شكرگزاري هميشگي نوح - عليه السلام -
قرآن كريم نوح - عليه السلام - را به عنوان «عبد شكور» (بنده بسيار شكرگزار) معرفي كرده است.(13) امام سجاد - عليه السلام - فرمود: «مردم سه خصلت را از سه نفر آموختند، صبر و استقامت را از ايوب - عليه السلام -، شكر و سپاس را از نوح - عليه السلام -، و حسادت را از پسران يعقوب».(14)
اينك در اين جا به داستان زير از كتاب مثنوي معنوي مولانا در مورد خشنودي نوح - عليه السلام - به رضاي الهي و شكر او توجه كنيد:
پس از مناجات نوح - عليه السلام - با پروردگار، در مورد هلاكت پسرش كنعان، خداوند به نوح - عليه السلام - چنين پاسخ داد:
تو اي نوح! عزيز درگاه ما هستي، دلت را به خاطر كنعان نميشكنم، بگذار تو را از حال او اطلاع دهم.
نوح: نه، نه! اگر خود مرا نيز غرق سازي و نابود كني بنده تسليم تواَم. خدايا! تسليم فرمانت هستم، هر لحظه بخواهي زندهام كن يا بميران، حكم و فرمانت جان من است و من از اعماق جان خواسته تو را ميپذيرم و به آن خشنودم!
من در اين جهان جز جمال تو را نمينگرم، و اگر هم چيزي را بنگرم ازاين رو است كه چراغي فرا راه منظر تو است.
من عاشق آفريدههاي تو هستم، صابر و سپاسگزار خالص درگاهت ميباشم، من به وجود عيني مصنوعات عشق نميورزم، بلكه آنها را كه آيينه جمال تواند مشاهده ميكنم كه بين اين دو فرق بسيار ظريفي است كه تنها اهل شهود آن را درك ميكنند.
گفت: اي نوح! آر تو خواهي *** جمله را حشر گردانم بر آرم از ثَري
بهر كنعاني دل تو نشكنم *** ليك از احوال او آگه كنم
گفت: ني ني راضيم كه تو مرا *** هم كني غرقه اگر بايد تو را
هر زمانه غرقه ميكن من خوشم *** حكم تو جان است چون جان ميكُشم
ننگرم كس را وگر هم بنگرم *** او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صُنع توام در شكر و صبر *** عاشق مصنوع كي باشم چو گبر
عاشق صُنع خدا با فَر بود *** عاشق مصنوع او كافر بود
در ميان اين دو فرقي بس خفي است *** خود شناسد آن كه در رؤيت صفي است(15)
كشتي نوح - عليه السلام - بر فراز كوه جودي
طوفان، سيل و آب سراسر جهان را فراگرفت. كشتي نوح - عليه السلام - بر روي آب به حركت درآمد، سرنشينان كشتي نجات يافتند و گنهكاران به هلاكت رسيدند، آب به قدري بالا آمده بود كه بنابر روايتي پيامبر - صلّي الله عليه و آله - فرمود:
«مادري به كودك شيرخوار خود بسيار علاقه داشت، هنگامي كه مشاهده كرد از هر سو آب به جريان افتاده، به سوي كوهي شتافت و از آن بالا رفت تا اين كه يك سوم مسافت كوه را پيمود. همان جا ايستاد و چون آب به آن جا رسيد، مادر از آن جا بالاتر رفت تا به دو سوم ارتفاع كوه رسيد، پس از چند لحظه آب به آن جا نيز رسيد تا اين كه مادر خود را به قله كوه رسانيد. آب آن جا را نيز فرا گرفت و هنگامي كه آب به گردن آن مادر رسيد، او كودكش را با دو دست خود بلند كرد تا آب به او نرسد، ولي آب هم چنان بالا آمد و از سر آنها گذشت و آنها غرق شدند.»(16)
سرانجام (چنان كه در آيه 44 سوره هود آمده) كشتي بر روي كوه جودي پهلو گرفت. اين كوه در يكي از مناطق شمال عراق، نزديك موصل قرار گرفته است.(17)
نوح - عليه السلام - كشتي را به حال خود رها كرد و خداوند به كوهها وحي كرد كه من كشتي بندهام نوح را روي يكي از شما مينهم. كوهها در مقابل فرمان الهي گردن كشيده و سرافرازي كردند، ولي كوه جودي تواضع كرد، از اين رو آن كشتي بر سينه آن كوه نشست، دراين هنگام نوح - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! كار كشتي و ما را سامان بخش.»(18)
زندگي نوين، پس از فرو نشستن طوفان
هنگامي كه كار مجازات الهي در مورد قوم ستمگر نوح - عليه السلام - به پايان رسيد، و آن سنگدلان لجوج و تيره بختان كور دل به هلاكت رسيدند، و طومار زندگي ننگينشان پيچيده شد، فرمان الهي به زمين و آسمان صادر گرديد كه:
«يا اَرْضُ اِبْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ اَقْلِعِي؛ اي زمين آبت را فرو بر، و اي آسمان از باريدن خودداري كن».
پس از اين فرمان، بيدرنگ آبهاي زمين فرو نشستند و آسمان از باريدن باز ايستاد و كشتي بر سينه كوه جودي پهلو گرفت.
از طرف خداوند به نوح - عليه السلام - وحي شد: «اي نوح! با سلامت و بركت از ناحيه ما بر تو و بر تمام آنها كه با تواند فرود آي.»(19)
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمودند: حضرت نوح - عليه السلام - همراه هشتاد نفر از كساني كه به او ايمان آورده بودند از كوه جودي به پايين آمدند و در سرزمين موصل براي خود خانههايي ساختند (و زندگي نوين و گرم توحيدي را به دور از آلودگيهاي شرك و فساد، آغاز نمودند) و در آن جا شهري ساختند كه به نام «مدينة الثَّمانين» (شهر هشتاد نفر) معروف گرديد.(20)
حضرت نوح - عليه السلام - بر فراز كوه جودي عبادتگاهي ساخت و در آن با پيروانش به عبادت خداي يكتا و بيهمتا ميپرداخت.(21)
مطابق پارهاي از روايات، روز پياده شدن نوح - عليه السلام - و همراهان از كشتي، روز عاشورا (در آن عصر) بوده است.
نوح و همراهان در پاي همان كوه جودي خانههايي ساختند و نام آن را «سَوقْ الثَّمانين» (بازار هشتاد نفر) نهادند. كم كم نسل بشر، از همان هشتاد نفر كه سه نفر از آنها به نامهاي سام، حام و يافث از پسران نوح بودند، ادامه يافت و رو به افزايش نهاد.(22)
در پارهاي از روايات آمده كه نسل بشر از اين تاريخ به بعد از سه پسر نوح (سام، حام و يافث) باقي ماند و گسترش يافت.
منابع:
1- هود، 33 و 36.
2- هود، 37.
3- اعلام قرآن دكتر خزائلي، ص 644.
4- بحار، ج 11، ص 319 و 335.
5- هود، 38 و 39؛ بحار، ج 11، ص 323.
6- حياة الحيوان، ج 2، ص 219؛ بحار، ج 65، ص 52.
7- لثاني الاخبار، ج 5، ص 454.
8- هود، 40.
9- هود، 36.
10- هود، 26 و 27.
11- هود، 42.
12- مضمون آيات 42 تا 47 سوره هود.
13- اسراء، 3.
14- عيون الاخبار، ص 29؛ بحار، ج 11، ص 291.
15- ديوان مثنوي به خط ميرخاني، ص 235 (دفتر سوم).
16- بحار، ج 11، ص 303.
17- در مورد محل كوه جودي، مكانهاي ديگري نيز گفته شده است. (مجمع البيان، ج 5، ص 165)
18- اصول كافي، ج 2، ص 124.
19- هود، 44 و 48.
20- بحار، ج 11، ص 313.
21- اعلام قرآن خزائلي، ص 281.
22- تاريخ حبيب السِّيَر، ج 1، ص 31.
مشخصات حضرت نوح(ع) وقوم او
پنجشنبه 96/05/19
نام حضرت نوح - عليه السلام - 43 بار در قرآن آمده و يك سوره به نام او اختصاص داده شده است. او نخستين پيامبر اولوالعزم است كه داراي شريعت و كتاب مستقل بود و سلسله نسب او با هشت يا ده واسطه به حضرت آدم - عليه السلام - ميرسد.
حضرت نوح 1642 سال بعد از هبوط آدم - عليه السلام - از بهشت به زمين، چشم به جهان گشود. 950 سال پيامبري كرد(1) و مركز بعثت و دعوت او در شامات و فلسطين و عراق بوده است.
نام اصلي او عبدالجبّار، عبدالاعلي و… بود، و بر اثر گريه و نوحه فراوان از خوف خدا، «نوح» خوانده شد.
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمودند: «نوح - عليه السلام - 2500 سال عمر كرد كه 850 سال آن قبل از پيامبري و 950 سال بعد از رسالت بود كه به دعوت مردم اشتغال داشت، و 200 سال به دور از مردم به كار كشتي سازي پرداخت و پس از ماجراي طوفان 500 سال زندگي كرد.»(2)
با اين توضيح، نظر شما را به پارهاي از فراز و نشيبهاي زندگي حضرت نوح - عليه السلام - جلب ميكنيم:
لجاجت و گستاخي قوم نوح - عليه السلام -
نوح - عليه السلام - زماني به پيامبري مبعوث شد كه مردم عصرش غرق در بت پرستي، خرافات، فساد و بيهودهگرايي بودند. آنها در حفظ عادات و رسوم باطل خود، بسيار لجاجت و پافشاري ميكردند. و به قدري در عقيده آلوده خود ايستادگي داشتند كه حاضر بودند بميرند ولي از عقيده سخيف خود دست برندارند.
آنها لجاجت را به جايي رساندند كه دست فرزندان خود را گرفته و نزد نوح - عليه السلام - ميآوردند و به آنها سفارش ميكردند كه: «مبادا سخنان اين پيرمرد را گوش كنيد و اين پير شما را فريب دهد». نه تنها يك گروه اين كار را ميكردند، بلكه اين كار همه آنها بود(3) و آن را به عنوان دفاع از حريم بت پرستي و تقرب به پيشگاه بتها و تحصيل پاداش از درگاه آنها انجام ميدادند.
بعضي نيز دست پسر خود را گرفته و كنار نوح - عليه السلام - ميآوردند و خطاب به فرزند خود ميگفتند: «پسرم! اگر بعد از من باقي ماندي، هرگز از اين ديوانه پيروي نكن».(4)
و بعضي ديگر از آن قوم نادان و لجوج، دست فرزند خود را گرفته و نزد نوح - عليه السلام - ميآوردند و چهره نوح - عليه السلام - را به او نشان ميدادند و به او چنين ميگفتند:
«از اين مرد بترس، مبادا تو را گمراه كند. اين وصيتي است كه پدرم به من كرده و من اكنون همان سفارش پدرم را به تو توصيه ميكنم» (تا حق وصيت و خيرخواهي را ادا كرده باشم)(5)
آنها گستاخي و غرور را به جايي رساندند كه قرآن ميفرمايد:
«جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ اَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً؛ آنها در برابر دعوت نوح - عليه السلام - (به چهار طريق مقابله ميكردند:) 1. انگشتان خود را در گوشهايشان قرار دادند 2. لباسهايشان را بر خود پيچيدند و بر سر خود افكندند (تا امواج صداي نوح - عليه السلام - به گوش آنها نرسد) 3. در كفر خود، اصرار و لجاجت نمودند 4. شديداً غرور و خودخواهي ورزيدند.»(6)
اشراف كافر قوم نوح - عليه السلام - نزد آن حضرت آمده و در پاسخ دعوت او ميگفتند: «ما تو را جز بشري همچون خودمان نميبينيم، و كساني را كه از تو پيروي كردهاند جز گروهي اراذل ساده لوح نمينگريم، و تو نسبت به ما هيچ گونه برتري نداري، بلكه تو را دروغگو ميدانيم».
نوح - عليه السلام - در پاسخ آنها ميگفت: «اگر من دليل روشني از پروردگارم داشته باشم، و از نزد خودش رحمتي به من داده باشد - و بر شما مخفي مانده - آيا باز هم رسالت مرا انكار ميكنيد؟ اي قوم من! من به خاطر اين دعوت، اجر و پاداشي از شما نميخواهم، اجر من تنها بر خدا است، و من آن افراد اندك را كه به من ايمان آوردهاند به خاطر شما ترك نميكنم، چرا كه اگر آنها را از خود برانم، در روز قيامت در پيشگاه خدا از من شكايت خواهند كرد، ولي شما (اشراف) را قومي نادان مينگرم».(7)
گاه ميشد كه حضرت نوح - عليه السلام - را آنقدر ميزدند كه به حالت مرگ بر زمين ميافتاد، ولي وقتي كه به هوش ميآمد و نيروي خود را باز مييافت، با غسل كردن، بدن خود را شستشو ميداد و سپس نزد قوم ميآمد و دعوت خود را آغاز ميكرد. به اين ترتيب، آن حضرت با مقاومت خستگي ناپذير به مبارزه بيامان خود ادامه ميداد.(8)
دعوتهاي منطقي و مهرانگيز حضرت نوح - عليه السلام -
حضرت نوح - عليه السلام - با بياني روشن و روان و گفتاري منطقي و دلنشين، و سخناني مهرانگيز و شيوا، قوم خود را به سوي خداي يكتا دعوت ميكرد و به دريافت پاداش الهي فرا ميخواند و از عذاب الهي برحذر ميداشت. ولي آنها از روي ناداني و تكبر و غرور، هرگز حاضر نبودند تا سخن نوح - عليه السلام - را بشنوند و از بت پرستي دست بردارند.
حضرت نوح - عليه السلام - با تحمل و استقامت پيگير، شب و روز با آنها صحبت كرد و با رفتارها و گفتارهاي گوناگون آنان را به سوي خداوند بيهمتا دعوت نمود، و همه اصول و شيوههاي صحيح را در دعوت آنها به كار برد و همچون طبيبي دلسوز به بالين آنها رفت، و پستي و آثار زشت بت پرستي را براي آنها شرح داد و خطر سخت اين بيماري را به آنها گوشزد كرد، ولي گفتار منطقي و سخنان دلپذير حضرت نوح - عليه السلام - هيچ گونه در آنها اثر نميگذاشت.(9)
نوح - عليه السلام - در هدايت و تبليغ قوم خود، بسيار ايثارگري ميكرد و به آنها چون فرزند دلبند خود مينگريست. همواره در انديشه نجات آنها بود و از آلودگي آنها غصه ميخورد (همانند پدري كه در مورد فرزند رنج ميبرد). از اين رو شب و روز آنها را دعوت ميكرد، تا شايد آنها را نجات دهد.
نوح - عليه السلام - براي اين كه دعوتش در آن سنگدلان نفوذ كند، سه برنامه مختلف را دنبال كرد. گاه آنها را به طور مخفيانه و محرمانه دعوت ميكرد، و گاه دعوت علني و آشكار داشت، و مواقعي نيز از روش آميختن دعوت آشكار و نهان استفاده ميكرد، ولي قوم سنگدل آن حضرت، همه روشهاي مهرانگيز و منطقي نوح - عليه السلام - را ناديده گرفتند.(10) حتي يكبار آن قوم بيرحم براي جلوگيري از دعوت نوح - عليه السلام -، به او حمله كردند و او را آن چنان زدند كه بيهوش شد، ولي وقتي كه آن پيامبر دلسوز و مهربان به هوش آمد، گفت:
«اَللّهُمَّ اغْفِر لِي وَ لِقَوْمِي فَاِنَّهُمْ لا يعْلَمُونَ؛ خدايا! مرا و قوم مرا بيامرز، چرا كه آنها ناآگاه هستند».(11)
منابع:
1- به مدت نبوت او كه 950 سال بوده، در آيه 14 سوره عنكبوت تصريح شده است.
2- بحار، ج 11، ص 285؛ امالي صدوق، ص 306.
3- تاريخ انبياء (عماد زاده)، ص 201.
4- بحار، ج 11، ص 287.
5- مجمع البيان، ج 10، ص 361.
6- نوح، 8.
7- مضمون آيات 25 تا 29 سوره هود.
8- كامل ابن اثير، ج 1، ص 69.
9- نوح، 5.
10- اقتباس از آيات 8 و 9 و 22 و 23 سوره نوح.
11- كامل ابن اثير، ج 1، ص 68.
مبارزه ادریس(ع) با طاغوت عصرش
چهارشنبه 96/05/18
از ابن عباس روايت شده: هنگامي كه يوشع بن نون بعد از موسي - عليه السلام - بر سرزمين شام مسلّط شد، آن را بين طوايف سبطيها(ي دوازدهگانه) تقسيم نمود، يكي از آن گروهها كه الياس - عليه السلام - در ميانشان بود در سرزمين بَعْلُبَك (كه اكنون يكي از شهرهاي لبنان است) سكونت نمودند. خداوند الياس - عليه السلام - را به عنوان پيامبر، براي هدايت مردم بَعْلُبك فرستاد.
بَعْلُبك در آن عصر، شاهي به نام «لاجب» داشت كه مردم را به پرستش بت فرا ميخواند كه نام آن «بَعْلُ» بود. طبق سخن خدا در قرآن (آيات 124 تا 128 سوره صافات) «مردم بَعْلُبك، سخن الياس را تكذيب كردند و از دعوت او اطاعت ننمودند.»
شاه بَعْلُبك همسر بدكاري داشت كه وقتي شاه به سفر ميرفت، او جانشين شوهرش شده و بين مردم قضاوت و حكومت ميكرد، آن زن، مُنشي حكيم و با ايماني داشت كه سيصد مؤمن را از حكم اعدام او نجات داده بود، و در سراسر زمين زني زشت كارتر از همسر شاه نبود. با شاهان متعددي همبستر شده بود و از آنها داراي فرزندان بسيار بود.
شاه همسايهاي صالح از بني اسرائيل داشت كه داراي باغي در كنار قصر شاه بود، و در گوشهاي از آن باغ زندگي ميكرد. شاه به او احترام مينمود، ولي همسر شاه در غياب شاه، آن مؤمن صالح را كشت، و باغ او را غصب و تصرف كرد. وقتي كه شوهرش از سفر آمد، زن ماجرا را به او گفت، شوهرش به او گفت: «كار خوبي نكردي» (بيش از اين، او را سرزنش نكرد)
خداوند متعال الياس - عليه السلام - را به بَعْلُبك فرستاد، الياس به آن شهر وارد شد و مردم آن جا را از بت پرستي بر حذر داشت و آنها را به سوي خداي يكتا و بيهمتا فراخواند.
بت پرستان، آن حضرت را تكذيب كردند، و به ساحت مقدسش توهين نمودند، و او را از خود راندند و تهديد نمودند، ولي او با كمال مقاومت به دعوت و مبارزات خود ادامه داد، و آزار آنها را تحمل كرد، و آنها را به سوي توحيد دعوت نموده، ولي آنها بر طغيان خود افزودند و عرصه را بر حضرت الياس - عليه السلام - تنگ كردند.
الياس - عليه السلام - خدا را سوگند داد كه شاه و همسر بدكارش را، اگر توبه نكردند، به هلاكت برساند، و به آنها هشدار داد.
اين هشدار باعث شد كه شاه و طرفدارانش خشونت بيشتر نمودند و تصميم گرفتند تا الياس - عليه السلام - را شكنجه داده و به قتل رسانند.
الياس - عليه السلام - از دست آنها گريخت و به پشت كوهها و درون غارها رفت و در آن جا هفت سال مخفيانه زندگي كرد، و از گياهان و ميوه درختها ميخورد و ادامه زندگي ميداد.
در اين ميان پسر شاه به بيماري سختي مبتلا شد و بيماري او درمان نيافت. با توجه به اين كه شاه در ميان فرزندانش، او را از همه بيشتر دوست داشت، براي شفاي او به بتها متوسل شدند، ولي نتيجه نگرفتند.
بت پرستان به شاه گفتند: بت بَعْلُ به تو غضب كرده، از اين رو پسرت را شفا نميدهد، كساني را به نواحي شام بفرست. در آن جا خدايان ديگري وجود دارد. بايد آنها را نزد بت بَعْلُ واسطه قرار دهي، بلكه بت بَعْلُ او را شفا دهد.
شاه گفت: چرا بَعْلُ به من غضب كرده است؟
بت پرستان گفتند: زيرا تو الياس را كه بر ضد خدايان برخاسته بود، نكشتي و او هم اكنون سالم است و در كوهها زندگي ميكند.
بت پرستان كنار كوهها رفتند و فرياد زدند: «اي الياس! نزد ما بيا و شفاي پسر شاه را از درگاه خدا بخواه!»
الياس - عليه السلام - نزد آنها آمد و به آنها گفت: خداوند مرا به عنوان پيامبر به سوي شما فرستاده است، رسالت پروردگارم را بپذيريد. خداوند ميفرمايد:
«نزد شاه برويد و به او بگوييد؛ من خداي يكتا و بيهمتا هستم، معبودي جز من نيست، من بني اسرائيل را آفريدهام و به آنها روزي ميدهم و آنها را زنده ميكنم و ميميرانم و نفع و زيان ميرسانم، پس چرا شفاي پسرت را از غير من ميطلبي؟»
آنها نزد شاه رفتند و پيام الياس - عليه السلام - را به او رساندند، شاه بسيار خشمگين شد و به آنها گفت: «چرا وقتي كه الياس نزد شما آمد، او را دستگير نكرديد و زنجير بر گردنش نيافكنديد تا او را كشان كشان نزد من بياوريد، او دشمن من است.»
بت پرستان گفتند: «وقتي كه ما الياس - عليه السلام - را ديديم رعب و وحشتي از او در قلب ما نشست، از اين رو نتوانستيم كاري كنيم.»
سرانجام پنجاه نفر از سركشان و قهرمانان طرفدار شاه، آماده شدند تا به سوي كوه بروند و الياس - عليه السلام - را دستگير كرده نزد شاه بياورند. شاه به آنها سفارش كرد كه الياس را با تطميع و نيرنگ، غافلگير كنيد و نزد من بياوريد.
آنها به سوي كوه رفتند، و از پاي كوه به بالا حركت نمودند و در آن جا براي پيدا كردن الياس - عليه السلام - متفرق شده و به جستجو پرداختند.
در حالي كه فرياد ميزدند: «اي پيامبر خدا! نزد ما بيا، ما به تو ايمان آوردهايم.»
وقتي كه الياس - عليه السلام - صداي آنها را شنيد، در ميان غار بود. به ايمان آنها طمع كرد، و به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدايا! اگر اينها راست ميگويند، به من اجازه بده به سوي آنها بروم، و اگر دروغ ميگويند، مرا از گزند آنها حفظ كن، و با آتشي سوزان آنها را مورد هدف قرار بده.»
هنوز دعاي الياس - عليه السلام - تمام نشده بود كه از جانب بالا به سوي آنها آتش فرو ريخت و آنها را سوزانيد.
شاه از اين حادثه آگاه شد و بسيار ناراحت و خشمگين گرديد. در اين هنگام شاه منشي همسرش را كه مردي حكيم و مؤمن بود (و قبلاً از او ياد كرديم) همراه جماعتي به سوي آن كوهي كه الياس - عليه السلام - در آن جا بود فرستاد، و به او گفت: به الياس - عليه السلام - بگو: «اكنون وقت توبه فرا رسيده، نزد ما بيا نزد شاه برويم تا او به ما بپيوندد و ما را به آن چه كه مورد خشنودي خداوند است فرمان دهد، و به قومش دستور دهد كه از بت پرستي دست بردارند، و به سوي خداي يكتا و بيهمتا جذب گردند.»
منشي مؤمن به اجبار همراه جماعتي اين مأموريت را انجام دادند، و بالاي كوه رفته و سخن خود را به سمع الياس - عليه السلام - رساندند.
الياس - عليه السلام - صداي آن منشي مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الياس - عليه السلام - وحي شد كه نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوالپرسي كن.
الياس - عليه السلام - نزد آن منشي مؤمن رفت، مؤمن گفت: «اين طاغوت (شاه) و اطرافيانش، مرا نزد تو فرستادهاند كه چنين بگويم كه گفتم، و من ترس آن دارم كه اگر همراه من نيايي، شاه مرا بكشد.»
در همين هنگام خداوند به الياس - عليه السلام - وحي كرد: همه اينها نيرنگي از سوي شاه است كه تو را دستگير كرده و اعدام كند، من با شديد نمودن بيماري پسر شاه و سپس مرگ او، كاري ميكنم كه شاه و اطرافيانش از منشي مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد و نترسد.
منشي با ايمان با همراهان بازگشت. ديد بيماري پسر شاه شديد شده و همه سرگرم او هستند تا اين كه پسر شاه مُرد. شاه و اطرافيان بر اثر اشتغال به مصيبت آن پسر، مدتي همه چيز را فراموش كردند. پس از گذشت مدتي طولاني، شاه از منشي با ايمان پرسيد: «مأموريت خود را به كجا رساندي؟»
منشي مؤمن گفت: «من از مكان الياس - عليه السلام - آگاهي ندارم.»
سپس الياس - عليه السلام - مخفيانه از كوه پايين آمد و به خانه مادر حضرت يونس - عليه السلام - رفت و شش ماه در آن جا مخفي شد… سپس به كوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگي مخفيانه او، به او وحي كرد: «هر چه ميخواهي از من تقاضا كن.»
الياس - عليه السلام - عرض كرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق كن، كه من براي تو بني اسرائيل را خسته كردم و به خشم آوردم، و آنها مرا خسته كردند و به خشم آوردند.
خداوند فرمود: اكنون وقت آن نرسيده كه زمين و اهلش را از وجود تو خالي كنم، بلكه قوام و استواري زمين و اهلش به وجود تو است. تقاضا كن تا برآورم.
الياس - عليه السلام - عرض كرد: «انتقام مرا از آن كساني كه مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ كردند بگير. باران رحمتت را از آنها قطع كن به طوري كه قطرهاي آب باران نيايد مگر به شفاعت من.
خداوند سه سال قحطي را بر بني اسرائيل مسلّط كرد. گرسنگي و قحطي آنها را در فشار سختي قرار داد. بلا زده شدند و دچار مرگهاي پي در پي گشتند، و فهميدند كه همه آن بلاها بر اثر نفرين الياس - عليه السلام - است. با كمال شرمندگي و حالت فلاكت بار خود را نزد الياس - عليه السلام - رساندند و گفتند: «همه ما مطيع تو هستيم، به داد ما برس.»
الياس - عليه السلام - همراه آنها به شهر بَعْلُبك وارد شد، شاگردش «اَلْيسَع» نيز همراهش بود. به همراه هم نزد شاه رفتند و گفتگوي زير بين شاه و الياس - عليه السلام - رخ داد:
شاه: «تو بني اسرائيل را با قحطي، نابود كردي»
الياس: «بلكه آن كسي آنها را نابود كرد، كه آنها را گمراه نمود»
شاه: «از خدا بخواه كه آب به آنها برساند.»
وقتي نيمههاي شب فرا رسيد، الياس - عليه السلام - به دعا و راز و نياز پرداخت. سپس به اَلْيسَع فرمود: به اطراف آسمان بنگر چه ميبيني.
او به آسمان نگريست و گفت: ابري را مينگرم.
الياس - عليه السلام - گفت: «مژده باد به شما به باران و آب، خود را حفظ كنيد كه غرق نشويد.»
خداوند باران پي در پي براي آنها فرستاد. زمين سبز و خرم شد. الياس - عليه السلام - در ميان قوم آمد و مدتي آنها در اطراف او بودند و در راه خداپرستي استوار ماندند.
ولي پس از مدتي بر اثر غرور و سرمستي نعمت، بار ديگر غافل شدند، و حقّ الياس - عليه السلام - را انكار نموده، و از دستور او سركشي كردند. سرانجام خداوند دشمنانشان را بر آنها مسلط كرد. دشمنان به ميانشان راه يافتند، و آنها را سركوب نموده، شاه و همسرش را كشتند. و پيكر آنها را به همان باغي كه همسر شاه آن را غصب كرده بود و صاحب صالحش را كشته بود افكندند.
الياس - عليه السلام - پس از نابودي طاغوتيان، وصيتهاي خود را به وصي خود «اَلْيسَع» نمود و سپس به سوي آسمان عروج كرد، و لباس نبوّت را از طرف خدا به اَلْيسَع - عليه السلام - پوشانيد. اَلْيسَع به هدايت بني اسرائيل پرداخت. بني اسرائيل از او اطاعت كرده و احترام شاياني به او نمودند.(1)
منبع:
1- بحار، ج 13، ص 393-396.
زندگی و قبض روح ادریس(ع)
چهارشنبه 96/05/11
حضرت ادريس (ع) / ادامه زندگي و قبض روح ادريس (ع)
آرزوي ادريس براي ادامه زندگي به خاطر شكرگزاري
فرشتهاي از سوي خداوند نزد ادريس - عليه السلام - آمد و او را به آمرزش گناهان و قبولي اعمالش مژده داد. ادريس بسيار خشنود شد و شكر خداي را به جاي آورد، سپس آرزو كرد هميشه زنده بماند و به شكرگزاري خداوند بپردازد.
فرشته از او پرسيد: «چه آرزويي داري؟»
ادريس گفت: «جز اين آرزو ندارم كه زنده بمانم و شكرگزاري خدا كنم، زيرا در اين مدت دعا ميكردم كه اعمالم پذيرفته شود كه پذيرفته شد، اينك بر آنم كه خدا را به خاطر قبولي اعمالم شكر نمايم و اين شكر ادامه يابد».
فرشته بال خود را گشود و ادريس را در برگرفت و او را به آسمانها برد. اينك ادريس زنده است و به شكر گزاري خداوند اشتغال دارد.(1)
مطابق بعضي از روايات، ادريس - عليه السلام - پس از مدتي كه در آسمانها بود، عزرائيل روح او را در بين آسمان چهارم و پنجم قبض كرد، چنان كه خاطر نشان ميشود.
قبض روح ادريس - عليه السلام -
امام صادق - عليه السلام - فرمود: يكي از فرشتگان، مشمول غضب خداوند شد. خداوند بال و پرش را شكست و او را در جزيرهاي انداخت. او سالها در آن جا در عذاب به سر ميبرد تا وقتي كه ادريس - عليه السلام - به پيامبري رسيد. او خود را به ادريس - عليه السلام - رسانيد و عرض كرد: «اي پيامبر خدا! دعا كن خداوند از من خشنود شود، و بال و پرم را سالم كند».
ادريس براي او دعا كرد، او خوب شد و تصميم گرفت به طرف آسمانها صعود نمايد امّا قبل از رفتن، نزد ادريس آمد و تشكر كرد و گفت: «آيا حاجتي داري كه ميخواهم احسان تو را جبران كنم».
ادريس گفت: «آري، دوست دارم مرا به آسمان ببري، تا باعزرائيل ملاقات كنم و با او انس گيرم، زيرا ياد او زندگي مرا تلخ كرده است.»
آن فرشته، ادريس - عليه السلام - را بر روي بال خود گرفت و به سوي آسمانها برد تا به آسمان چهارم رسيد، در آن جا عزرائيل را ديد كه از روي تعجب سرش را تكان ميدهد.
ادريس به عزرائيل سلام كرد، و گفت: «چرا سرت را حركت ميدهي؟»
عزرائيل گفت: «خداوند متعال به من فرمان داده كه روح تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض كنم، به خدا عرض كردم: چگونه چنين چيزي ممكن است با اين كه بين آسمان چهارم و سوم، پانصد سال راه فاصله است، و بين آسمان سوم و دوم نيز همين مقدار. (و من اكنون در سايه عرش هستم و تا زمين فاصله فراواني دارم و ادريس در زمين است، چگونه اين راه طولاني را ميپيمايد و تا بالاي آسمان چهارم ميآيد!!). آنگاه عزرائيل همان جا روح ادريس - عليه السلام - را قبض كرد. اين است سخن خداوند (در آيه 57 سوره مريم) كه ميفرمايد:
«وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيا؛ و ما ادريس را به مقام بالايي ارتقاء داديم.(2)»
پيامبر - صلّي الله عليه و آله - فرمود: در شب معراج، مردي را در آسمان چهارم ديدم، از جبرئيل پرسيدم: «اين مرد كيست؟» جبرئيل گفت: «اين ادريس است كه خداوند او را به مقام ارجمندي بالا آورده است». به ادريس سلام كردم و براي او طلب آمرزش نمودم، او نيز بر من سلام كرد و برايم طلب آمرزش نمود.(3)
منابع:
1- ارشاد القلوب ديلمي، ج 2، ص 326.
2- تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 350 و 349.
3- همان مدرك، ص 350.
مشخصات حضرت ادریس و هدایت مردم
دوشنبه 96/05/09
حضرت ادريس (ع) / مشخصات ادريس (ع) و هدايت مردم
يكي از پيامبران كه نامش در قرآن دوبار آمده(1) و در آيه 56 سوره مريم به عنوان پيامبر صديق ياد شده، حضرت ادريس است كه در اين جا نظر شما را به پارهاي از ويژگيهاي او جلب ميكنيم:
ادريس كه نام اصليش «اُخنوخ» است در نزديك كوفه در مكان فعلي مسجد سهله ميزيست. او خياط بود و مدت سيصد سال عمر نمود و با پنج واسطه به آدم - عليه السلام - ميرسد. سي صحيفه از كتابهاي آسماني بر او نازل گرديد. تا قبل از ايشان مردم براي پوشش بدن خود از پوست حيوانات استفاده ميكردند، او نخستين كسي بود كه خياطي كرد و طرز دوختن لباس را به انسانها آموخت و از آن پس مردم به تدريج از لباسهاي دوخته شده استفاده ميكردند. او بلند قامت و تنومند و نخستين انساني بود كه با قلم خط نوشت و بر علم نجوم و حساب و هيئت احاطه داشت و آنها را تدريس ميكرد. كتابهاي آسماني را به مردم ميآموخت و آنها را از اندرزهاي خود بهرهمند ميساخت، از اين رو نام او را ادريس (كه از واژه درس گرفته شده) نهادند.
خداوند بعد از وفاتش، مقام ارجمندي در بهشت به او عنايت فرمود و او را از مواهب بهشتي بهرهمند ساخت.
ادريس - عليه السلام - بسيار درباره عظمت خلقت ميانديشيد و باخود ميگفت: «اين آسمانها، زمين، خلايق عظيم، خورشيد، ماه، ستارگان، ابر، باران و ساير پديدهها داراي پروردگاري است كه آنها را تدبير نموده و سامان ميبخشد، بنابراين او را آن گونه كه سزاوار پرستش است، پرستش كن».(2)
فرازهايي از اندرزهاي ادريس - عليه السلام -
اي انسان! گويي مرگ به سراغت آمده، نالهات بلند شده، عرق پيشانيت سرازير گشته، لبهايت جمع شده، زبانت از حركت ايستاده، آب دهانت خشك گشته، سياهي چشمت به سفيدي دگرگون شده، دهانت كف كرده، همه بدنت به لرزه در آمده و با سختيها و تلخيهاي مرگ دست به گريبان شدهاي. سپس روحت از كالبدت خارج شده و در برابر اهل خانهات جسد بدبويي شدهاي و مايه عبرت ديگران گشتهاي. بنابراين هم اكنون به خودت پند بده و درباره مرگ و حقيقت آن عبرت بگير، كه خواه ناخواه به سراغت ميآيد و هر عمري گر چه طولاني باشد به زودي به دست فنا سپرده ميشود.
اي انسان! بدان كه مرگ با آن همه دشواري، نسبت به امور بعد از آن كه حوادث هولناك و پر وحشت قيامت ميباشد آسانتر است، متوجه باش كه ايستادن در دادگاه عدل الهي براي حسابرسي و جزاي اعمال آن قدر سخت و طاقت فرسا است كه نيرومندترين نيرومندان نيز از شنيدن احوال آن ناتوانند.(3)
قسمتي از دستورهاي ادريس - عليه السلام -
اي انسانها! بدانيد و باور كنيد كه تقوا و پرهيزكاري، حكمت بزرگ و نعمت عظيم، و عامل كشاننده به نيكي و سعادت و كليد درهاي خير و فهم و عقل است، زيرا خداوند هنگامي كه بندهاي را دوست بدارد، عقل را به او ميبخشد.
بسياري از اوقاتِ خود را به راز و نياز و دعا با خدا بپردازيد و در خداپرستي و در راه خدا تعاون و همكاري نماييد، كه اگر خداوند همدلي و همكاري شما را بنگرد، خواستههايتان را بر ميآورد و شما را به آرزوهايتان ميرساند و از عطاياي فراوان و فنا ناپذيرش بهرهمند ميسازد.
هنگامي كه روزه گرفتيد، نفوس خود را از هر گونه ناپاكيها پاك كنيد و با قلبهاي صاف و خالص و بيشائبه براي خدا روزه بگيريد، زيرا خداوند به زودي دلهاي ناخالص و تيره را قفل ميكند. همراه روزه گرفتن و خودداري از غذا و آب، اعضاء و جوارح خود را نيز از گناهان كنترل كنيد.
هنگامي كه به سجده افتاديد و سينه خود را در سجده بر زمين نهاديد، هر گونه افكار دنيا و انحرافات و نيرنگ و فكر خوردن غذاي حرام و دشمني و كينه را از خود دور سازيد و از همه ناصافيها خود را برهانيد.
خداوند متعال، پيامبران و اوليائش را به تأييد روح القدس اختصاص داد و آنها در پرتو همين موهبت بر اسرار و نهانيها آگاه شدند و از فيض حكمت بهرهمند گشتند، از گمراهيها رهيده و به هدايتها پيوستند، به طوري كه عظمت خداوند آن چنان در دلهايشان آشيانه گرفت كه دريافتند او وجود مطلق است و بر همه چيز احاطه دارد و هرگز نميتوان به كُنه ذاتش معرفت يافت.(4)
هدايت شدن هزار نفر با راهنماييهاي ادريس - عليه السلام -
ادريس هم چنان با بيانات شيوا و اندرزهاي دلپذير و هشدارهاي كوبنده، قوم خود را به سوي خدا دعوت ميكرد. در اين مسير با طايفهاي از قوم خود ملاقات نمود كه همه بت پرست و در انواع انحرافها و گمراهيها گرفتار بودند. ادريس به اندرز و نصيحت آنها پرداخت و آنها را از انجام گناه سرزنش نموده و از عواقب گناه هشدار داد و به سوي خدا دعوت كرد. آنها يكي پس از ديگري تحت تأثير قرار گرفته و به او پيوستند. نخست تعداد هدايت شدگان به هفت نفر و سپس به هفتاد نفر رسيد. به همين ترتيب يكي پس از ديگري هدايت شدند تا به هفتصد نفر و سپس به هزار نفر رسيدند.
ادريس از ميان آنها صد نفر از برترينها را برگزيد، و از ميان صد نفر، هفتاد نفر، و از ميان هفتاد نفر ده نفر، و از ميان ده نفر، هفت نفر را انتخاب نمود. ادريس با اين هفت نفر ممتاز، دست به دعا برداشتند و به راز و نياز با خدا پرداختند خداوند به ادريس وحي كرد، و او و همراهانش را به عبادت دعوت نمود، آنها هم چنان با ادريس به عبادت الهي پرداختند تا زماني كه خداوند روح ادريس - عليه السلام - را به ملأ اعلي برد.(5)
منابع:
1- انبياء، 85؛ مريم، 56.
2- بحار، ج 11، ص 270-280؛ كامل ابن اثير، ج 1، ص 22.
3- سعد السعود سيد بن طاووس، ص 38.
4- اقتباس از بحار، ج 11، ص 282-284.
5- همان مدرك، ص 271.
ماجرای ازدواج فرزندان حضرت آدم(ع) و قتل هابیل
یکشنبه 96/05/08
حضرت آدم (ع) / ماجراي ازدواج فرزندان حضرت آدم (ع) و قتل هابيل
دو پسر آدم و ازدواج آنها
حضرت آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - وقتي كه در زمين قرار گرفتند، خداوند اراده كرد كه نسل آنها را پديد آورده و در سراسر زمين گسترش گرداند. پس از مدتي حضرت حوّا باردار شد و در اولين وضع حمل، از او دو فرزند دو قلو، يكي دختر و ديگري پسر به دنيا آمدند. نام پسر را «قابيل» و نام دختر را «اقليما» گذاشتند. مدتي بعد كه حضرت حوّا بار ديگر وضع حمل نمود، باز دوقلو به دنيا آورد كه مانند گذشته يكي از آنها پسر بود و ديگري دختر. نام پسر را «هابيل» و نام دختر را «ليوذا» گذاشتند.
فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسيدند، براي تأمين معاش، قابيل شغل كشاورزي را انتخاب كرد، و هابيل به دامداري مشغول شد. وقتي كه آنها به سن ازدواج رسيدند (طبق گفته بعضي:) خداوند به آدم - عليه السلام - وحي كرد كه قابيل با ليوذا هم قلوي هابيل ازدواج كند، و هابيل با اقليما هم قلوي قابيل ازدواج نمايد..(1)
حضرت آدم فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ كرد، ولي هواپرستي باعث شد كه قابيل از انجام اين فرمان سرپيچي كند، زيرا «اقليما» هم قلويش زيباتر از «ليوذا» بود، حرص و حسد آن چنان قابيل را گرفتار كرده بود كه به پدرش تهمت زد و با تندي گفت: «خداوند چنين فرماني نداده است، بلكه اين تو هستي كه چنين انتخاب كردهاي؟»(2)
دو قرباني فرزندان آدم - عليه السلام -
حضرت آدم - عليه السلام - براي اين كه به فرزندانش ثابت كند كه فرمان ازدواج از طرف خدا است، به هابيل و قابيل فرمود: «هر كدام چيزي را در راه خدا قرباني كنيد، اگر قرباني هر يك از شما قبول شد، او به آن چه ميل دارد سزاوارتر و راستگوتر است.» (نشانه قبول شدن قرباني در آن عصر به اين بود كه صاعقهاي از آسمان بيايد و آن را بسوزاند).
فرزندان اين پيشنهاد را پذيرفتند. هابيل كه گوسفند چران و دامدار بود، از بهترين گوسفندانش يكي را كه چاق و شيرده بود برگزيد، ولي قابيل كه كشاورز بود، از بدترين قسمت زراعت خود خوشهاي ناچيز برداشت. سپس هر دو بالاي كوه رفتند و قربانيهاي خود را بر بالاي كوه نهادند، طولي نكشيد صاعقهاي از آسمان آمد و گوسفند را سوزانيد، ولي خوشه زراعت باقي ماند. به اين ترتيب قرباني هابيل پذيرفته شد، و روشن گرديد كه هابيل مطيع فرمان خدا است، ولي قابيل از فرمان خدا سرپيچي ميكند.(3)
به گفته بعضي از مفسران، قبولي عمل هابيل و رد شدن عمل قابيل، از طريق وحي به آدم - عليه السلام - ابلاغ شد، و علت آن هم چيزي جز اين نبود كه هابيل مرد باصفا و فداكار در راه خدا بود، ولي قابيل مردي تاريك دل و حسود بود، چنان كه گفتار آنها در قرآن (سوره مائده، آيه 27) آمده بيانگر اين مطلب است، آن جا كه ميفرمايد: «هنگامي كه هر كدام از فرزندان آدم، كاري براي تقرّب به خدا انجام دادند، از يكي پذيرفته شد و از ديگري پذيرفته نشد. آن برادري كه قربانيش پذيرفته نشد به برادر ديگر گفت:
«به خدا سوگند تو را خواهم كشت». برادر ديگر جواب داد: «من چه گناهي دارم زيرا خداوند تنها از پرهيزكاران ميپذيرد.»
نيز مطابق بعضي از روايات از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه علّت حسادت قابيل نسبت به هابيل، و سپس كشتن او اين بود كه حضرت آدم - عليه السلام - هابيل را وصي خود نمود، قابيل حسادت ورزيد و هابيل را كشت، خداوند پسر ديگري به نام هبة الله به آدم - عليه السلام - عنايت كرد، آدم به طور محرمانه او را وصي خود قرار داد و به او سفارش كرد كه وصي بودنش را آشكار نكند، كه اگر آشكار كند قابيل او را خواهد كشت… قابيل بعدها متوجه شد و هبة الله را تهديدي كرد كه اگر چيزي از علم وصايتش را آشكار كند، او را نيز خواهد كشت.(4)
كشته شدن هابيل و دفن او
حسادت قابيل از يك سو و پذيرفته نشدن قربانيش از سوي ديگر، كينه او را به جوش آورد، نفس سركش بر او چيره شد، به طوري كه آشكارا به قابيل گفت: «تو را خواهم كشت».
آري وقتي حرص، طمع، خودخواهي و حسادت، بر انسان چيره گردد، حتي رشته رحم و مهر برادري را ميبُرّد، و خشم و غضب را جايگزين آن ميگرداند.
هابيل كه از صفاي باطن برخوردار بود و به خداي بزرگ ايمان داشت، برادر را نصيحت كرد و او را از اين كار زشت برحذر داشت و به او گفت: خداوند عمل پرهيزكاران را ميپذيرد، تو نيز پرهيزكار باش تا خداوند عملت را بپذيرد، ولي اين را بدان كه اگر تو براي كشتن من دست دراز كني، من دست به كشتن تو نميزنم، زيرا از پروردگار جهان ميترسم، اگر چنين كني بار گناه من و خودت بر دوش تو خواهد آمد و از دوزخيان خواهي شد كه جزاي ستمگران همين است.
نصايح و هشدارهاي هابيل در روح پليد قابيل اثر نكرد، و نفس سركش او سركشتر شد و تصميم گرفت كه برادرش را بكشد(5) لذا به دنبال فرصت ميگشت تا به دور از پدر و مادر، به چنان جنايت هولناكي دست بزند.
شيطان، قابيل را وسوسه ميكرد و به او ميگفت: «قرباني هابيل پذيرفته شد، ولي قرباني تو پذيرفته نشد، اگر هابيل را زنده بگذاري، داراي فرزنداني ميشود، آنگاه آنها بر فرزندان تو افتخار ميكنند كه قرباني پدر ما پذيرفته شد، ولي قرباني پدر شما پذيرفته نشد!»(6)
اين وسوسه هم چنان ادامه داشت تا اين كه فرصتي به دست آمد. حضرت آدم - عليه السلام - براي زيارت كعبه به مكّه رفته بود، قابيل در غياب پدر، نزد هابيل آمد و به او پرخاش كرد و با تندي گفت: «قرباني تو قبول شد ولي قرباني من مردود گرديد، آيا ميخواهي خواهر زيباي مرا همسر خود سازي، و خواهر نازيباي تو را من به همسري بپذيرم؟! نه هرگز».
هابيل پاسخ او را داد و او را اندرز نمود كه: «دست از سركشي و طغيان بردار.»(7)
كشمكش اين دو برادر شديد شد. قابيل نميدانست كه چگونه هابيل را بكشد. شيطان به او چنين القاء كرد: «سرش را در ميان دو سنگ بگذار، سپس با آن دو سنگ سر او را بشكن.»(8)
مطابق بعضي از روايات، ابليس به صورت پرندهاي در آمد و پرنده ديگري را گرفت و سرش را در ميان دو سنگ نهاد و فشار داد و با آن دو سنگ سر آن پرنده را شكست و در نتيجه آن را كشت. قابيل همين روش را از ابليس براي كشتن برادرش آموخت و با همين ترتيب، برادرش هابيل را مظلومانه به شهادت رسانيد.(9)
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمود: قابيل جسد هابيل را در بيابان افكند. او سرگردان بود و نميدانست كه آن جسد را چه كند (زيرا قبلاً نديده بود كه انسانها را پس از مرگ به خاك ميسپارند). چيزي نگذشت كه ديد درّندگان بيابان به سوي جسد هابيل روي آوردند، قابيل (كه گويا تحت فشار شديد وجدان قرار گرفته بود) براي نجات جسد برادر خود، مدتي آن را بر دوش كشيد، ولي باز پرندگان، اطراف او را گرفته بودند و منتظر بودند كه او چه وقت جسد را به خاك ميافكند تا به آن حملهور شوند.
خداوند زاغي را به آنجا فرستاد. آن زاغ زمين را كند و طعمه خود را در ميان خاك پنهان نمود(10) تا به اين ترتيب به قابيل نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را به خاك بسپارد.
قابيل نيز به همان ترتيب زمين را گود كرد و جسد برادرش هابيل را در ميان آن دفن نمود. در اين هنگام قابيل از غفلت و بيخبري خود ناراحت شد و فرياد برآورد:
«اي واي بر من! آيا من بايد از اين زاغ هم ناتوانتر باشم، و نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن كنم؟»(11) (مائده، 31)
اين نيز از عنايات الهي بود كه زاغ را فرستاد تا روش دفن را به قابيل بياموزد و جسد پاك هابيل، آن شهيد راه خدا، طعمه درندگان نشود. ضمناً سرزنشي براي قابيل باشدكه بر اثر جهل و خوي زشت، از زاغ هم پستتر و نادانتر است و همين ناداني و خوي زشت، او را به جنايت قتل نفس واداشته است.
اندوه شديد آدم - عليه السلام -، و دلداري خداوند
قابيل جنايتكار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم - عليه السلام - پرسيد: «هابيل كجاست؟»
قابيل گفت: «من چه ميدانم، مگر مرا نگهبان او نموده بودي كه سراغش را از من ميگيري؟!»
آدم - عليه السلام - كه از فراق هابيل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بيابانها نهاد تا او را پيدا كند. هم چنان سرگردان ميگشت اما چيزي نيافت. تا اين كه دريافت كه او به دست قابيل كشته شده است. با ناراحتي گفت: «لعنت بر آن زميني كه خون هابيل را پذيرفت».(12)
از آن پس آدم - عليه السلام - از فراق نور ديده و بهترين پسرش، شب و روز گريه ميكرد و اين حالت تا چهل شبانه روز ادامه يافت.(13)
آدم - عليه السلام - در جستجويي ديگر، قتلگاه هابيل را پيدا كرد و طوفاني از غم در قلبش پديدار شد. آن زمين را كه خون به ناحق ريخته پسرش را پذيرفته، لعنت نمود و نيز قابيل را لعنت كرد. از آسمان ندايي خطاب به قابيل آمد كه لعنت بر تو باد كه برادرت را كشتي… .
حضرت آدم - عليه السلام - بسيار غمگين به نظر ميرسيد، و آه و نالهاش از فراق پسر عزيزش بلند بود. شكايتش را به درگاه خدا برد. و از او خواست كه ياريش كند و با الطاف مخصوص خويش، او را از اندوه جانكاه نجات دهد.
خداوند مهربان به آدم - عليه السلام - وحي كرد و به او بشارت داد كه: «آرام باش، به جاي هابيل، پسري را به تو عطا كنم كه جانشين او گردد.»
طولي نكشيد كه اين بشارت تحقّق يافت، و حوّا - عليه السلام - داراي پسر پاك و مباركي گرديد. روز هفتم اين نوزاد، خداوند به آدم - عليه السلام - چنين وحي كرد: «اي آدم! اين پسر از ناحيه من به تو هِبه (بخشش) شده است، نام او را هِبَة الله بگذار.» آدم - عليه السلام - از وجود چنين پسري خشنود شد، و نام او را هِبَة الله گذاشت.(14)
مدت عمر آدم - عليه السلام - و جانشين او
سال آخر عمر آدم - عليه السلام - و وصيت او
حضرت آدم - عليه السلام - به سالهاي آخر عمر رسيد. 930 سال از عمرش گذشته بود.(15) خداوند به او وحي كرد كه پايان عمرت فرا رسيده و مدّت پيامبريت به سر آمده است، اسم اعظم و آن چه كه خدا از اسماء ارجمند به تو آموخته و همه گنجينه نبوّت و آن چه را مردم به آن نياز دارند، به شيث - عليه السلام - واگذار كن و به او دستور بده كه اين مسأله را پنهان داشته و تقيه كند تا در برابر آسيب برادرش قابيل در امان بماند، و به دست او كشته نگردد.
به روايت ديگر: حضرت آدم - عليه السلام - هنگام مرگ، فرزندان و نوادگان خود را كه هزاران نفر شده بودند، به دور خود جمع كرد و به آنها چنين وصيت نمود:
«اي فرزندان من! برترين فرزندان من، هبة الله، شَيث است و من از طرف خدا او را وصي خود نمودم، از اين رو آن چه از سوي خدا به من تعليم داده شده به شيث ميآموزم تا مطابق شريعت من حكم كند كه او حجّت خدا بر خلق است. اي فرزندانم! از او اطاعت كنيد و از فرمان او سرپيچي نكنيد كه وصي و جانشين و نماينده من در ميان شما است.»
سپس طبق دستور آدم - عليه السلام - صندوقي ساختند. ايشان صحايف آسماني را در ميان آن نهاد و آن صندوق را قفل كرده و كليد آن را به شيث - عليه السلام - تحويل داد و به او گفت: «وقتي از دنيا رفتم، مرا غسل بده و كفن كن و به خاك بسپار. اين را بدان كه از نسل تو پيامبري پديدار ميشود كه او را خاتم پيامبران خدا گويند، اين وصيت را به وصي خود بگو و او به وصي خود نسل به نسل بگويد تا زماني كه آن حضرت ظاهر گردد.»
يكي از بشارتهاي آدم - عليه السلام - به مردم عصرش، بشارت به آمدن حضرت نوح - عليه السلام - بود. آنها را مخاطب قرار ميداد و ميفرمود: «اي مردم! خداوند در آينده پيامبري به نام نوح - عليه السلام - مبعوث ميكند، او مردم را به سوي خداي يكتا دعوت مينمايد ولي قوم او، او را تكذيب ميكنند و خداوند آنها را با طوفان شديد به هلاكت ميرساند. من به شما سفارش ميكنم كه هر كس از شما زمان او را درك كرد، به او ايمان آورده و او را تصديق كند و از او پيروي نمايد، كه در اين صورت ازغرق شدن در طوفان، مصون ميماند.»
آدم - عليه السلام - اين وصيت را به وصي خود شيث، «هبة الله» گوشزد نمود، و از او عهد گرفت كه هر سال در روز عيد، اين وصيت (بشارت به آمدن نوح - عليه السلام -) را به مردم اعلام كند. هبة الله نيز به اين وصيت عمل كرد و هر سال در روز عيد، مژده آمدن نوح - عليه السلام - را به مردم اعلام مينمود. سرانجام همان گونه كه آدم - عليه السلام - وصيت كرده بود و هبة الله هر سال آن را يادآوري ميكرد، حضرت نوح - عليه السلام - ظهور كرد و پيامبري خود را اعلام نمود. عدهاي بر اساس وصيت آدم - عليه السلام - به نوح - عليه السلام - ايمان آوردند و او را تصديق كردند(16) ولي بسياري او را تكذيب نموده و بر اثر بلا (طوفان عظيم) به هلاكت رسيدند.
پايان عمر آدم - عليه السلام - و جانشين شدن شيث
حضرت آدم - عليه السلام - در بستر رحلت قرار گرفت و در حالي كه زبانش به يكتايي خدا و شكر و سپاس از الطاف الهي اشتغال داشت، از دنيا چشم پوشيد.
جبرئيل همراه هفتاد هزار فرشته براي نماز بر جنازه آدم - عليه السلام - حاضر شد و همراه خود كفن و حنوط و بيل بهشتي آورد.
شيث - عليه السلام - جسد حضرت آدم - عليه السلام - را غسل داد و كفن كرد، و به او نماز خواند، جبرئيل و فرشتگان هم به او اقتدا كردند.(17)
فرشتگان بسياري براي عرض تسليت نزد شيث - عليه السلام - آمدند، در پيشاپيش آنها جبرئيل به شيث - عليه السلام - تسليت گفت و شيث به دستور جبرئيل، در نماز بر جنازه پدرش، سي بار تكبير گفت.
از آن پس، شيث - عليه السلام - به جاي پدر نشست، و آيين پدرش آدم - عليه السلام - را به مردم ميآموخت و آنها را به دين خدا فرا ميخواند، و به آنها بشارت ميداد كه: «پس از مدتي خداوند از ذريه من پيامبري را به نام نوح - عليه السلام - مبعوث ميكند. او قوم خود را به سوي خدا دعوت مينمايد، قومش او را تكذيب ميكنند و خداوند آنها را با غرق كردن در آب به هلاكت ميرساند.»
بين آدم تا نوح، ده يا هشت پدر به ترتيب ذيل، واسطه وجود داشته است.
1. شيث 2. ريسان (انوش) 3. قينان 4. آحيلث 5. غنميشا 6. ادريس كه نام ديگرش، اخنوخ و هرمس است 7. برد 8. اخنوخ 9. متوشلخ 10. لمك كه نام ديگرش ارفخشد است.(18)
جنازه حضرت آدم - عليه السلام - را در سرزمين مكّه دفن كردند و پس از گذشت 1500 سال حضرت نوح - عليه السلام - هنگام طوفان، جنازه آدم - عليه السلام - را از غار كوه ابوقبيس (كنار كعبه) بيرون آورد و به همراه خود با كشتي به سرزمين نجف اشرف برد ودر آن جا به خاك سپرد… (19)
هم اكنون قبر آدم - عليه السلام - و قبر نوح - عليه السلام - در كنار حرم مطهر امير مؤمنان علي - عليه السلام - در نجف اشرف قرار دارند.
منابع:
1- از ظاهر بعضي از آيات قرآن مانند آيه يك سوره نساء: «… وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً كثيراً و نِساءً» استفاده ميشود كه در ازدواج فرزندان آدم، شخص ثالثي در كار نبوده است و ضرورت اجتماعي چنين اقتضا داشت، ولي روايات و گفتار مفسران در اين باره گوناگون است، و در بعضي از روايات، ازدواج خواهر و برادر فرزندان آدم - عليه السلام - تكذيب شده است (چنان كه در تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 610؛ و بحار، ج 11، ص 226، ذكر شده) به نظر ميرسد بهترين قول اين است كه: قابيل و هابيل با دو دختر كه از بازماندگان نسلهاي در حال انقراض قبل بودند، ازدواج نمودهاند، زيرا طبق بعضي از روايات، آدم - عليه السلام - اولين انسان روي زمين نيست.
2- مجمع البيان، ج 3، ص 183.
3- مجمع الييان، ج 3، ص 183.
4- اقتباس از بحار، ج 11، ص 240.
5- مائده، 27 تا 30.
6- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 612.
7- مجمع البيان، ج 1، ص 183.
8- طبق بعضي از روايات، هابيل در خواب بود، قابيل با كمال ناجوانمردي به او حمله كرد و او را كشت. (تفسير قرطبي، ج 3، ص 2133)
9- بحار، ج 11، ص 230؛ مجمع البيان، ج 3، ص 184.
10- مائده، 31.
11- مجمع البيان، ج 3، ص 185؛ زاغ داراي پرهاي سياه است و به كلاغ شباهت دارد.
12- اين زمين، در ناحيه جنوب مسجد جامع بصره قرار گرفته است. (بحار، ج 1 پ 1، ص 228)
13- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 612.
14- بحار، ج 11، ص 230 و 231؛ به نقل ديگر، هنگامي كه هابيل كشته شد، همسرش حامله بود، پس از مدتي پسري از او متولد شد، آدم نام او را «هابيل» گذاشت و پس از مدتي، خداوند به خود آدم پسري داد، نام او را «شَيث» گذاشت و گفت: اين پسرم «هبة الله» (از عطاي خدا) است. (همان، ص 228)
15- عيون اخبار الرضا - عليه السلام -، ج 1، ص 242.
16- اقتباس از روضة الكافي، ص 114 و 115.
17- اقتباس از تاريخ انبياء، ص 124 و 125.
18- بحار، ج 11، ص 228 و 229.
19- تاريخ انبياء، ص 125.
آدم و حوّا در بهشت
شنبه 96/05/07
حضرت آدم (ع) / آدم و حوّا در بهشت
در دنيا جايگاهي بسيار خوب و پردرخت و شاداب وجود داشت كه به آن بهشت دنيا ميگفتند. خداوند آدم - عليه السلام - را در همانجا آفريد و روح انساني را در او دميد، و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده كنند.(1)
از آن جا كه خداوند اراده كرده بود تا فرزنداني به آدم عطا كند، و نسل او را به وجود آورد، مشيت او چنين قرار گرفت كه حضرت آدم همسري داشته باشد تا با او ازدواج نموده و از او داراي فرزند گردد.
خداوند حوّا را از زيادي گِل آدم - عليه السلام - آفريد، بنابراين حوّا بعد از آفرينش آدم - عليه السلام - آفريده شده است.(2)
عمرو بن ابي مقدام ميگويد: از امام باقر - عليه السلام - پرسيدم: «خداوند حوّا را از چه چيز آفريد؟»
امام باقر - عليه السلام - فرمود: «مردم در اين مورد چه ميگويند؟» گفتم: «ميگويند خداوند حوّا را از يكي از دندههاي آدم - عليه السلام - آفريد». فرمود: «آنها دروغ ميگويند، آيا خداوند ناتوان است كه حوّا را از غير دنده آدم بيافريند؟»
گفتم: «فدايت گردم اي پسر رسول خدا! پس خداوند حوّا را از چه چيز آفريد؟
امام باقر - عليه السلام - فرمود: «پدرم از پدرانش نقل كرد كه رسول خدا - صلّي الله عليه و آله - فرمود: خداوند متعال مقداري از گِل را گرفت و آن را با دست قدرتش درهم آميخت، و از آن گِل، آدم - عليه السلام - را آفريد، و سپس از آن گل مقداري اضافه آمد، خداوند از آن اضافي، حوّا - عليها السلام - را آفريد.»(3)
آدم - عليه السلام - به اين ترتيب از تنهايي بيرون آمد، و با حوّا اُنس گرفت؛ چنان كه امام صادق - عليه السلام - فرمود: «ازاين رو زنان را «نساء» ميگويند، چون اين واژه در اصل اُنس است، و براي آدم - عليه السلام - جز حوّا كسي نبود تا با او اُنس بگيرد.»(4)
آري زن و مرد از يك ريشهاند، و هر دو انسان بوده و تكميل كننده همديگر ميباشند، و آرامش آنها در زندگي و انس با همديگر تحقق مييابد.
آزمايش آدم و حوّا، در بهشت دنيا
آدم از چگونگي زندگي بر روي زمين هيچ گونه اطلاعي نداشت، و تحمل زحمتهاي آن، بدون مقدمه براي او مشكل بود، و از چگونگي كردار و رفتار در زمين بايد اطّلاعات و آگاهي پيدا ميكرد. بنابراين ميبايست مدّتي كوتاه تمرينها و آموزشهاي لازم را در محيط آرامِ بهشتِ دنيا ببيند، و بداند زندگي روي زمين با برنامهها و تكاليف و مسئوليتها آميخته است، كه انجام صحيح آنها باعث سعادت و تكامل و بقاي نعمت است و سرباز زدن از آن، سبب رنج و ناراحتي.
و نيز بداند هر چند او آزاد آفريده شده، اما اين آزادي به طور مطلق و نامحدود نيست كه هر چه خواست انجام دهد. او ميبايست از پارهاي از اشياء روي زمين چشم بپوشد. نيز لازم بود بداند، چنان نيست كه اگر خطا و لغزشي كند، درهاي سعادت براي هميشه به روي او بسته ميشود و راه بازگشت براي او نيست، بلكه راه بازگشت وجود دارد و او ميتواند پيمان ببندد كه برخلاف دستور خدا كاري را انجام ندهد، تا بار ديگر به بهرهمندي از نعمتهاي الهي نائل گردد.
او در محيط بهشت لازم بود تا حدّي پخته شود. دوست و دشمن خود را بشناسد، چگونگي زندگي در زمين را فراگيرد، و با داشتن اين آمادگي، به روي زمين قدم بگذارد. اينها اموري بود كه هم آدم و هم فرزندان او در زندگي آينده خود به آن نياز داشتند. بنابراين شايد علت اين كه آدم - عليه السلام - در عين اين كه براي خلافت و نمايندگي خدا در زمين، آفريده شده بود، اما مدتي در بهشت دنيا، درنگ كرد، اين بود كه دستورهايي به او داده شود، تا تمرين و آموزشهاي لازم را براي ورود به زمين ببيند.(5) بنابراين سكونت آدم و حوّا در بهشت، در حقيقت دوره آموزشي آنها براي پاگذاشتن به ميدان زمين براي جبههگيري در برابر انحرافات و ناملايمات، و كسب سعادت بود.
اخراج آدم و حوّا از بهشت
خداوند آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - را در بهشت دنيا سكونت داد، و فرمود: شما در بهشت ساكن شويد و از هر جا ميخواهيد از نعمتهاي آن، گوارا بخوريد اما نزديك اين درخت نشويد كه از ستمگران خواهيد شد.(6)
ولي شيطان، آدم و همسرش را به لغزش انداخت و آنان را از آن چه در آن بودند (بهشت) خارج كرد. «در اين هنگام به آنها گفتيم؛ همگي بر زمين فرود آييد، در حالي كه بعضي دشمن ديگري خواهيد بود، و براي شما تا مدت معيني در زمين قرارگاه و وسيله بهرهبرداري هست.»(7)
خداوند به آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - فرمود: «از همه ميوهها و نعمتهاي بهشت آزاد هستيد بخوريد، گواراي وجودتان باشد، ولي تنها از اين درخت نخوريد، و حتي به آن درخت نزديك نشويد.» ولي شيطان به سراغ آنها آمد و آنها را وسوسه كرد تا لباسهاي تقوا را كه باعث كرامتشان شده بود، از تنشان خارج سازد. به آنها گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهي نكرده مگر به خاطر اين كه (اگر از آن بخوريد) فرشته خواهيد شد، يا جاودانه در بهشت خواهيد ماند، و براي آنها سوگند ياد كرد كه من خيرخواه شما هستم، به اين ترتيب آنها را با فريبكاري، از مقامشان فرود آورد. هنگامي كه آنها فريب شيطان را خوردند، و از آن درخت چشيدند، لباسهاي كرامت و احترام، از اندامشان فرو ريخت و به چنين سرانجام شوم گرفتار آمده(8) و در نتيجه از بهشت رانده شده و اخراج گشتند.
خداوند آنها را سرزنش كرد و فرمود: «آيا من شما را از آن درخت منع نكردم و نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شما است؟»(9)
گفتگوي جبرئيل با آدم - عليه السلام -
در روايت آمده: آدم و حوّا - عليهم السلام - وقتي كه از بهشت دنيا اخراج شدند، در سرزمين مكه فرود آمدند. حضرت آدم - عليه السلام - بر كوه صفا در كنار كعبه، هبوط كرد و در آن جا سكونت گزيد و از اين رو آن كوه را صفا گويند كه آدم صفي الله (برگزيده خدا) در آن جا وارد شد. حضرت حوّا - عليها السلام - بر روي كوه مروه (كه نزديك كوه صفا است) فرود آمد و در آن جا سكونت گزيد. آن كوه را از اين رو مروه گويند كه مرئه (يعني زن كه منظور حوّا باشد) در آن سكونت نمود.
آدم - عليه السلام - چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گريه كرد. جبرئيل نزد آدم - عليه السلام - آمد و گفت: «اي آدم! آيا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نيافريد، و روح منسوب به خودش را در كالبد وجود تو ندميد، و فرشتگانش بر تو سجده نكردند؟!»
آدم گفت: «آري، خداوند اين گونه به من عنايتها نمود».
جبرئيل گفت: «خداوند به تو فرمان داد كه از آن درخت مخصوص بهشت نخوري، چرا از آن خوردي؟»
آدم - عليه السلام - گفت: «اي جبرئيل! ابليس سوگند ياد كرد كه خيرخواه من است و گفت از اين درخت بخورم. من تصور نميكردم و گمان نميكردم موجودي كه خدا او را آفريده، سوگند دروغ به خدا، ياد كند.»(10)
چگونگي توبه حضرت آدم - عليه السلام -
پس از آن كه آدم و حوّا از آن درخت ممنوع خوردند و بر اثر اين گناه (ترك اولي) از آن همه نعمتها و آرامش بهشتي محروم گشتند، به طور سريع به اشتباه خود پي بردند و توبه كردند. به گناه خود اقرار نمودند و از درگاه الهي طلب رحمت كرده و گفتند:
«پروردگارا! ما به خويشتن ستم كرديم، و اگر ما را نبخشي و بر ما رحم نكني از زيانكاران خواهيم بود.»
خداوند به آنها فرمود: «از مقام خويش فرود آييد، در حالي كه بعضي از شما نسبت به بعضي ديگر دشمن خواهيد بود (شيطان دشمن شما است و شما دشمن او) و براي شما در زمين قرارگاه و وسيله بهره گيري تا زمان معيني است، در زمين زنده ميشويد و در آن ميميريد و در رستاخيز از آن خارج ميشويد.»(11)
به اين ترتيب آدم و حوّا به زمين آمدند و گرفتار رنجهاي زمين شدند، ولي توبه حقيقي كردند و خداوند توبه آنها را پذيرفت.
خداوند مهربان به آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - لطف كرد و كلماتي را به آنها آموخت تا آنها در دعاي خود آن كلمات را از عمق جان بگويند و توبه خود را آشكار و تكميل نمايند.(12)
از امام باقر - عليه السلام - نقل شده كه آن كلمات كه آدم و حوّا، هنگام توبه گفتند چنين بود:
«اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ رَبِّ ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي اِنَّكَ خَيرُ الْغافِرِينَ؛ خدايا! معبودي جز تو نيست، تو پاك و منزه هستي، تو را ستايش ميكنم، من به خود ستم كردم، مرا ببخش كه تو بهترين بخشندگان هستي.»
«اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ، سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ، رَبِّ اِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَارْحَمْنِي اِنَّكَ خَيرُ الرّاحِمِينَ؛ خدايا! معبودي جز تو نيست، تو پاك و منزهي تو را ستايش ميكنم، پروردگار من به خود ستم كردم، به من رحم كن كه تو بهترين رحم كنندگان هستي.»
«اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ، سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ، رَبِّ ظَلَمْتُ نَفْسِي فَتُبْ عَلَي اِنَّكَ اَنْتَ التَّوّابُ الرَّحِيمِ؛ خدايا! معبودي جز تو نيست، پاك و منزهي، تو را ستايش ميكنم، پروردگار من به خود ستم كردم، توبهام را بپذير كه تو بسيار توبه پذير و مهربان هستي.»(13)
مطابق رواياتي كه از طريق شيعه و اهل تسنّن نقل شده، در كلماتي كه خداوند به آدم - عليه السلام - آموخت، و او به آنها متوسل شده و توبهاش پذيرفته شد نام پنج تن آل عبا بود، او گفت: «بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِي وَ فاطِمَة وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَينِ».(14)
و در روايت امامان و اهلبيت - عليهم السلام - چنين آمده: «آدم - عليه السلام - سربلند كرد و عرش خدا را ديد، كه در آن نامهاي ارجمندي نوشته شده بود، پرسيد اين نامهاي ارجمند از آن كيست؟ به او گفته شد: اين نامها نام برترين خلايق در پيشگاه خداوند متعال است كه عبارتند از: محمد، علي، فاطمه، حسن و حسين - عليهم السلام -. آدم براي پذيرش توبهاش، به آنها متوسل شد و خداوند به بركت وجود آنها، توبه او را پذيرفت.»(15)
منابع:
1- در روايت امام صادق - عليه السلام - آمده: «منظور از بهشت، بهشت دنيا بوده» (نور الثقلين، ج 1، ص 62).
2- چنان كه اين مطلب به طور سربسته، از آيه اول سوره نساء و آيه ششم سوره روم استفاده ميشود. آن چه در بعضي روايات آمده كه حوّا از آخرين دنده چپ آدم - عليه السلام - گرفته شده، از اسرائيليات است و از فصل دوم «سِفر تكوين» تورات تحريف يافته، وارد روايات اسلامي شده است، زيرا تعداد دندههاي زن و مرد، تفاوتي با هم ندارند، و كمتر بودن يك دنده در مردان در جانب چپ از افسانه است. (سفر تكوين، قسمت اول اسفار موسي - عليه السلام - و يكي از كتب پنجگانه تورات است).
3- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 430.
4- همان مدرك.
5- تفسير نمونه، ج 1، ص 184 و 185.
6- بقره، 35؛ اعراف، 19. در قرآن در شش مورد از درخت ممنوعه سخن به ميان آمده، ولي از چگونگي و نام آن ذكري نشده است، و در روايات از حضرت رضا - عليه السلام - نقل شده كه آن درخت، درخت گندم بوده و علاوه بر گندم، محصول انگور نيز ميداده است، و آدم - عليه السلام - وقتي كه مسجود فرشتگان واقع شد، در ذهن خود به خود گفت: آيا خداوند انساني برتر از مرا آفريده است؟ خداوند به او فرمود: سرت را به سوي آسمان بلند كن، او چنين كرد، ديد در ساق عرش نوشته شده: «معبودي جز خداي يكتا و بيهمتا نيست، محمد - صلّي الله عليه و آله - رسول خدا، و علي - عليه السلام - امير مؤمنان است، و همسرش فاطمه - سلام الله عليها - بانوي برجسته جهانيان است، و حسن و حسين - عليهما السلام - دوجوانان اهل بهشتند.» آدم عرض كرد: پروردگارا! اينها كيانند؟ خداوند فرمود: اينها از ذريه تو و بهتر از تو و همه خلايق ميباشند، اگر آنها نبودند تو و بهشت و دوزخ و آسمان و زمين را نميآفريدم، از اين كه با چشم حسادت به آنها نگاه كني بپرهيز، و آرزوي وصول به مقام آنها را نكن… (تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 60، به نقل از عيون اخبار الرضا) بنابراين آن درخت ممنوعه هم جنبه مادي داشته كه همان درخت گندم باشد و هم جنبه معنوي داشت كه درخت حسد باشد. روي اين اساس آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - از دو درخت (يا از يك درخت داراي دو ميوه) خوردند و از دو حد مادي و معنوي تجاوز نمودند، از اين رو از بهشت رانده شدند.
7- بقره، 36.
8- توضيح اين كه: گناه بر دو گونه است: 1. مطلق؛ 2. نسبي؛ گناه نسبي آن است كه عمل غيرحرامي از شخص بزرگي سر زند كه با توجه به شخصيت او، شايسته او نباشد. اگر او آن را انجام داد گناه نسبي محسوب ميشود، مانند اين كه فرد ثروتمندي در يك امر خيري كه سزاوار است صد هزار تومان پول بدهد، ده تومان بدهد، يا هيچ ندهد يا اينكه اين كار از ديگران مباح و يا مستحب است و هيچ گونه گناهي ندارد، براي او گناه نسبي محسوب ميشود. گناه آدم نيز اين گونه بود كه از آن به ترك اولي تعبير ميشود،. در روايتي آمده: حضرت رضا - عليه السلام - فرمود: «ماجراي لغزش آدم - عليه السلام - قبل از نبوت او بود، و از گناهان كوچكي بود كه قابل عفو است». (نور الثقلين، ج 1، ص 50).
به عبارت روشنتر: نهي خدا، ارشادي بود و جنبه توصيه و راهنمايي داشت، نه تكليفي كه انجامش حرام باشد. مانند سفارش پزشك كه فلان غذا را نخور كه اگر بخوري بيمار ميگردي.
9- اعراف، 22.
10- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 61.
11- اعراف، 23 - 25؛ بقره، 24 و 25.
12- بقره، 37.
13- مجمع البيان، ج 1، ص 89 (ذيل آيه 37 بقره).
14- الدّر المنثور، ج 1، ص 60 و 61؛ مناقب ابن مغازلي شافعي، چاپ اسلاميه، ص 63.
15- مجمع البيان، ج 1، ص 89؛ نور الثقلين، ج 1، ص 67 و 68؛ منافاتي ندارد كه خداوند در عباراتي كه به آدم و حوّا آموخت تا توبه كنند، هم كلمات توحيد، و هم نام پنج تن آل عبا - عليهم السلام - را واسطه توبه آنان قرار داده باشد.
آفرینش حضرت آدم
پنجشنبه 96/05/05
حضرت آدم (ع) / آفرينش حضرت آدم (ع)
در قرآن 17 بار سخن از حضرت آدم - عليه السلام - به ميان آمده.(1) در اين جا به بخشي از زندگي ايشان كه در قرآن آمده با توجه به روايات و گفتار مفسران، اشاره ميكنيم:
خبر از آفرينش خليفه خدا به فرشتگان
خداوند اراده كرد تا در زمين خليفه و نمايندهاي كه حاكم زمين باشد قرار دهد، چرا كه خداوند همه چيز را براي انسان آفريده است.(2) موقعيت و لياقت انسان را به گونهاي قرار داده تا بتواند به عنوان نماينده خدا در زمين باشد.
خداوند قبل از آن كه آدم - عليه السلام - پدر انسانها را به عنوان نماينده خود در زمين بيافريند، اين موضوع بسيار مهم را به فرشتگان خبر داد. فرشتگان با شنيدن اين خبر سؤالي نمودند كه ظاهري اعتراض گونه داشت و عرض كردند:
«پروردگارا! آيا كسي را در زمين قرار ميدهي كه:
1. فساد به راه مياندازد؛
2. و خونريزي ميكند؛
اين ما هستيم كه تسبيح و حمد تو را به جا ميآوريم، بنابراين چرا اين مقام را به انسان گنهكار ميدهي نه به ما كه پاك و معصوم هستيم؟»
خداوند در پاسخ آنها فرمود: «من حقايقي را ميدانم كه شما نميدانيد».(3)
خداوند همه حقايق، اسرار و نامهاي همه چيز (و استعدادها و زمينههاي رشد و تكامل در همه ابعاد) را به آدم - عليه السلام - آموخت. و آدم - عليه السلام - همه آنها را شناخت.
آن گاه خداوند آن حقايق و اسرار را به فرشتگان عرضه كرد و در معرض نمايش آنها قرار داد و به آنها فرمود: «اگر راست ميگوييد كه لياقت نمايندگي خدا را داريد نام اينها را به من خبر دهيد، و استعداد و شايستگي خود را براي نمايندگي خدا در زمين، نشان دهيد.»
فرشتگان (دريافتند كه لياقت و شايستگي، تنها با عبادت و تسبيح و حمد به دست نميآيد، بلكه علم و آگاهي پايه اصلي لياقت است از اين رو) با عذرخواهي به خدا عرض كردند: «خدايا! تو پاك و منزّه هستي، ما چيزي جز آن چه تو به ما آموختهاي نميدانيم، تو دانا و حكيم ميباشي».(4)
به اين ترتيب فرشتگان كه به لياقت و برتري آدم - عليه السلام - نسبت به خود پي برده و پاسخ سؤال خود را قانع كننده يافتند، به عذرخواهي پرداخته، و دريافتند كه خداوند ميخواهد انساني به نام آدم - عليه السلام - بيافريند كه سمبل رشد و تكامل، و گل سرسبد موجودات است، و ساختار وجودي او به گونهاي آفريده شده كه لايق مقام نمايندگي خدا است.
آفرينش آدم، و نگاه او به نورهاي اشرف مخلوقات
آدم از دو بعد تشكيل شده، جسم و روح. خداوند نخست جسم او را آفريد، سپس روح منسوب خود را در او دميد، و به صورت كامل او را زنده ساخت.
از آيات مختلف قرآن و تعبيرات گوناگوني كه درباره چگونگي آفرينش انسان آمده به خوبي استفاده ميشود كه انسان در آغاز، خاك بوده است،(5) سپس با آب آميخته شده است و به صورت گِل درآمده است،(6) و بعد به گل بدبو (لجن) تبديل شده،(7) سپس حالت چسبندگي پيدا كرده،(8) سپس به حالت خشكيده درآمده و هم چون سفال گرديده است.(9)
فاصله زماني اين مراحل كه چند سال طول كشيده، روشن نيست.
اين قسمت نشان دهنده مراحل تشكيل جسم آدم است، كه همچنان تكميل شد تا به صورت يك جسد كامل درآمد.
در كتاب ادريس(10) آمده: روزي حضرت ادريس پيامبر، به ياران خود رو كرد و گفت: روزي فرزندان آدم در محضر او پيرامون بهترين مخلوقات خدا به گفتگو پرداختند، بعضي گفتند: او پدر ما آدم - عليه السلام - است، چرا كه خداوند او را با دست مرحمت خود آفريد، و روح منسوب به خود را در او دميد، و به فرمان او، فرشتگان به عنوان تجليل از مقام آدم - عليه السلام -، او را سجده كردند، و آدم را معلم فرشتگان خواند، و او را خليفه خود در زمين قرار داد، و اطاعت او را بر مردم واجب نمود.
جمعي گفتند: نه بلكه بهترين مخلوق خدا فرشتگانند كه هرگز نافرماني از خدا نميكنند، و همواره در اطاعت خدا به سر ميبرند، در حالي كه حضرت آدم - عليه السلام - و همسرش بر اثر ترك اَوْلي از بهشت اخراج شدند، گر چه خداوند توبه آنها را پذيرفت و آنان را هدايت كرد، و به ايشان و فرزندان با ايمانشان وعده بهشت داد.
گروه سوم گفتند: بهترين خلق خدا جبرئيل است كه در درگاه خدا امين وحي ميباشد. گروه ديگر سخن ديگر گفتند. گفتگو به درازا كشيد تا اين كه حضرت آدم - عليه السلام - در آن مجلس حاضر شد و پس از اطلاع از ماجرا، چنين فرمود:
اي فرزندانم! آن طور كه شما فكر ميكنيد نادرست است. هنگامي كه خداوند مرا آفريد و روحش را در من دميد، بلند شده و نشستم. همين طور كه به عرش خدا مينگريستم، ناگهان پنج نور بسيار درخشان را ديدم. غرق در پرتو انوار آنها شدم و از خداوند پرسيدم اين پنج نور كيستند؟ خداوند فرمود: «اين پنج نور، نورهاي اشرف مخلوقات، بابها و واسطههاي رحمت من هستند، اگر آنها نبودند تو و آسمان و زمين و بهشت و دوزخ و خورشيد و ماه را نميآفريدم.»
پرسيدم: خدايا نام اينها چيست؟ فرمود: به عرش بنگر. وقتي به عرش نگاه كردم، اين نامها را مشاهده نمودم: «بارقليطا، ايليا، طيطه، شَبَر، شُبَير» (كه به زبان سرياني است، يعني محمد، علي، فاطمه، حسن و حسين - عليهم السلام -) بنابراين برترين مخلوقات اين پنج تن هستند.(11)
فرشتگان و سجده بر آدم - عليه السلام -
مراحل جسمي آدم - عليه السلام - او را به مقامي نرسانيد كه لياقت يابد و به عنوان گل سرسبد موجودات و مسجود فرشتگان، معرفي شود. مرحله تكاملي بشر به آن است كه روح انساني از جانب خدا به او دميده گردد، دراين صورت است كه آدم در پرتو آن روح ويژه انساني، لياقت و استعداد فوق العاده پيدا ميكند، و خداوند به فرشتگان فرمان ميدهد كه به عنوان تكريم و تجليل از مقام آدم - عليه السلام - او را سجده كنند، يعني خدا را سجده شكر بجا آورند كه چنين موجود ممتازي را آفريده است.
خداوند به فرشتگان خطاب نمود و فرمود: «من بشري از گل ميآفرينم، هنگامي كه آن را موزون نمودم و از روح خودم در آن دميدم بر آن سجده كنيد.»(12)
بنابراين سجده فرشتگان به خاطر آن روح ويژهاي بود كه خداوند در كالبد بشر دميد، و چنين روحي، به آدم لياقت داد تا نماينده خدا در روي زمين شود.
آدم داراي دو بُعد است: جسم و روح انساني. جسم او به حكم مادي بودنش، او را به امور منفي دعوت ميكرد و روح او به حكم ملكوتي بودنش او را به امور مثبت فراميخواند.
فرشتگان جنبههاي مثبت آدم - عليه السلام - را بر اساس فرمان خدا، ديدند، و بدون چون و چرا آدم را سجده كردند، يعني در حقيقت خدا را در راستاي تجليل از آدم سجده نمودند.(13)
ولي ابليس جنبه منفي آدم، يعني جسم او را مورد مقايسه قرار داد، و از سجده كردن آدم خودداري نمود، و فرمان خدا را انجام نداد.
درست است كه سجده بر آدم - عليه السلام - واقع شده و آدم - عليه السلام - قبله اين سجده قرار گرفت. ولي همه انسانها در اين افتخار شركت دارند، چرا كه لياقت و استعدادهاي ذاتي آدم موجب چنين تجليلي از مقامش گرديد، و چنين لياقتي در ساير انسانها نيز وجود دارد.
از اين رو در روايات معراج نقل شده: در يكي از آسمانها، پيامبر - صلّي الله عليه و آله - به جبرئيل فرمود: «جلو بايست تا همه ما و فرشتگان به تو اقتدا كنيم.»
جبرئيل پاسخ داد: «از آن هنگام كه خداوند به ما فرمان داد تا آدم را سجده كنيم، بر انسانها پيشي نميگيريم، و امام جماعت آنها نميشويم».
و نيز هنگامي كه آدم - عليه السلام - از دنيا رفت، فرزندش «هِبَة الله» به جبرئيل گفت: «جلو بايست و بر جنازه آدم - عليه السلام - نماز بخوان». جبرئيل در پاسخ گفت: «اي هِبَة الله! خداوند به ما فرمان داد تا آدم را در بهشت سجده كنيم، بنابراين براي ما روا نيست كه امام جماعت يكي از فرزندان آدم - عليه السلام - قرار گيريم.»(14)
تكبر و سركشي ابليس
ابليس گر چه فرشته نبود(15) ولي از عابدان ممتاز خدا با نام «حارث» در ميان كرّوبيان و فرشتگان، به عبادت خدا اشتغال داشت، و به فرموده حضرت علي - عليه السلام -، «او شش هزار سال خدا را عبادت نمود، كه معلوم نيست از سالها دنيا است يا سالهاي آخرت، در عين حال لحظهاي تكبر، همه عبادت او را پوچ و نابود ساخت».(16)
همه فرشتگان فرمان حق را به طور سريع اجرا كردند، ولي ابليس بر اثر تكبر، از سجده نمودن خودداري ورزيد، و در صف كافران قرار گرفت.(17)
مطابق آيه 34 بقره، ابليس در اين نافرماني، مرتكب سه انحراف و خلاف شد:
1. خلاف عملي: چنان كه تعبير به «اَبي» (سركشي كرد) بيانگر آن است، كه موجب فسق او شد.
2. خلاف اخلاقي: چنان كه تعبير به «اِستَكْبَرَ» (تكبير ورزيد) حاكي از آن است كه موجب خروج او از بهشت، و داخل شدنش به دوزخ گرديد.
3. خلاف عقيدتي، كه با مقايسه كبرآميز خود، عدل الهي را انكار كرد «وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ؛ از كافران گرديد».
خداوند به ابليس خطاب كرد و فرمود: «اي ابليس! چه چيز مانع تو شد كه از سجده كردن مخلوقاتي كه با قدرت خود آن را آفريدم سرباز زدي؟»
ابليس در پاسخ خدا، نه تنها عذرخواهي نكرد، بلكه با مقايسه غلط خود كه مقايسه جسم خود با جسم آدم بود گفت: «من از آدم بهترم، مرا از آتش آفريدهاي، ولي آدم را از گِل و آتش بر گل برتري دارد.»
همين تكبر و خود برتربيني ابليس باعث شد كه خداوند به او فرمان داد:
«فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ وَ إِنَّ عَلَيكَ لَعْنَتِي إِلي يوْمِ الدِّينِ؛ از آسمانها و صفوف فرشتگان خارج شو كه تو رانده درگاه مني، و قطعاً لعنت من بر تو تا روز قيامت ادامه دارد.»
ابليس گفت: «پروردگارا! مرا تا روزي كه انسانها برانگيخته ميشوند (روز قيامت) مهلت بده».
خداوند فرمود: «تو از مهلت شدگان هستي، ولي تا روز و زمان معين.» ابليس (كه از اين مهلت، بيشتر مغرور شد، و از آن جا كه در رابطه با آدم - عليه السلام - رانده درگاه خدا شده بود، همه دشمني خود را به آدم آشكار كرد و) گفت: «خدايا به عزتت سوگند، همه انسانها را گمراه خواهم كرد، مگر بندگان خالص تو را از ميان آنها، كه بر آنها سلطه ندارم».(18)
ادامه تكبر ابليس
گويند: در عصر حضرت موسي - عليه السلام -، روزي ابليس نزد حضرت موسي - عليه السلام - آمد و گفت: «ميخواهم هزار و سه پند به تو بياموزم».
موسي - عليه السلام - او را شناخت و به او فرمود: «آن چه كه تو ميداني، بيشتر از آن را من ميدانم، نيازي به پندهاي تو ندارم».
جبرئيل - عليه السلام - بر موسي - عليه السلام - نازل شد و عرض كرد: «اي موسي! خداوند ميفرمايد: هزار پند او فريب است، اما سه پند او را بشنو».
موسي - عليه السلام - به ابليس فرمود: «سه پند از هزار و سه پندت را بگو!»
ابليس گفت: «1. هر گاه تصميم بر انجام كار نيكي گرفتي، در انجام آن شتاب كن و گرنه تو را پشيمان ميكنم؛ 2. اگر با زن نامحرمي خلوت كردي، از من غافل نباش كه تو را به عمل منافي عفت وادار مينمايم؛ 3. هرگاه خشمگين شدي، جاي خود را عوض كن، و گرنه موجب فتنه خواهم شد.
اكنون كه تو را سه پند دادم (به تو حقّي پيدا كردم) در عوض، از خدا بخواه تا مرا بيامرزد.»
موسي - عليه السلام - خواسته ابليس را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود: «شرط آمرزش شيطان آن است كه به كنار قبر آدم - عليه السلاام - برود و خاك قبر او را سجده كند.»
حضرت موسي - عليه السلام - فرمان خدا را به ابليس ابلاغ كرد.
ابليس كه هم چنان در خودخواهي و تكبر غوطهور بود، گفت: «اي موسي! من در آن هنگام كه آدم - عليه السلام - زنده بود، بر او سجده نكردم، چگونه اكنون حاضر شوم كه بر خاك قبر او سجده كنم؟!».(19)
منابع:
1- و هشت بار ديگر به عنوان «يا بَنِي آدم».
2- بقره، 29.
3- بقره، 30.
4- بقره، 32.
5- حج، 5.
6- انعام، 2.
7- حجر، 28.
8- صافات، 11.
9- الرحمن، 14.
10- كتاب ادريس در سال 1895 ميلادي در لندن به زبان سرياني چاپ شده است و روايت فوق در صفحه 514 و 515 آن آمده است.
11- علي و الحاكمون، تأليف استاد دكتر محمد صادقي، ص 53.
12- ص، 71.
13- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 58.
14- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 58.
15- به گفته قرآن، ابليس از نژاد جن بود، كه در جمع فرشتگان عبادت ميكرد. (كهف، 50)
16- نهج البلاغه، خطبه 192.
17- بقره، 34.
18- سوره صاد، آيه 71 تا 83؛ نام ابليس حارث بود، پس از آن كه از درگاه خداوند رانده شد، به ابليس لقب گرفت، زيرا ابليس يعني مأيوس گشته از رحمت خدا.
19- هماي سعادت، ص 206.