هوای نفس


مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد.

 در مسیر حرکت، اتوبوس به یک پل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود:

 «حداکثر ارتفاع سه متر و سی سانتی متر»
ارتفاع اتوبوس هم کمی کم تر از این مقدار بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان از زیر پل حرکت می کند اما سقف اتوبوس به سقف پل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک توقف می‌کند.
 پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ 

یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره.
اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!»

یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: 

«برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید»

مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست.
 بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم، باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: 

«خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس آزاد شد و از زیر پل عبور کرد.

 خالی کردن درونمان از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای دشوار زندگی است.

زندگینامه شهید شهناز محمدی زاده


نام: شهناز

 نام خانوادگی: محمدی زاده

محل تولد: دزفول 

تاریخ تولد: 1339 تاریخ شهادت: 8/7/1359

 سن هنگام شهادت: 20 محل شهادت: خرمشهر 

نحوۀ شهادت: اصابت ترکش خمپاره در حال مقاومت در برابر دشمن بعثی، به همراه دوستش شهناز حاجی شاه مزار شهیده: گلزار شهدای خرمشهر


 زندگینامه: هدیه ای از جانب حضرت زهرا (س) سال 1339، خانوادۀ محمدی زاده که در آرزوی داشتن دختری به سر می بردند، با به دنیا آمدن دختری معصوم، بزرگ ترین هدیۀ خود را از خداوند متعال گرفتند. نام او را به احترام پدر، “شهناز” گذاشتند. شهناز، هر روز بزرگ تر و بزرگ تر می شد و مادر در آرزوی بزرگ شدن او، قد کشیدنش، ‌قرآن خواندنش، چادر سر کردن و فعالیت های اجتماعی و جهادی او را تماشا می کرد. از نظر خانم محمدی زاده، حضرت زهرا (س) در بخشیدن این دختر به خانوادۀ آنها، چشم عنایتی داشته بود، چرا که مهربانی، محبت، خداشناسی، احترام به بزرگ ترها و توجه به قرآن و دستورات دینی، از مهم ترین ویژگی های این دختر کوشا بود. خانوادۀ محمدی زاده که در دزفول زندگی می کردند، در پنجمین سال تولد شهناز، از دزفول به خرمشهر آمدند و در منزلی استیجاری اقامت کردند. شهناز شش ساله بود که به مدرسۀ “طیبه” قدم گذاشت. آن زمان ها، منزل آن ها در کوت شیخ بود و او هر روز برای رفتن به مدرسه، به شهر می آمد. از همان سال های کودکی، به قرآن و نماز خواندن علاقۀ زیادی داشت. شهناز همیشه دوست داشت که چادرش را درست سر کند و کنارم به نماز بایستد. علاقه اش را به قرآن که دیدم، خودم الفبای اولیه و سوره های کوچک قرآن را یادش می دادم. دوست داشتم آنچه را بلد بودم، یادش بدهم. او از همان دوران کودکی، دوستان خوبی داشت. همۀ آنها با خدا و اهل نماز و قرآن و مسجد بودند… . با شروع جنگ، دوستی ها از هم پاشیده شد. در نوجوانی چون بزرگسالان رفتار می کرد. شهناز تا کلاس ششم ابتدایی را که خواند، مانند خانم بزرگی برایم خانه داری می کرد. برادرش تهران بود. وقتی به دیدار برادرش می رفتم، علاوه بر خانه داری، از خواهرها و برادرهایش مراقبت می کرد. تقریباً سیزده یا چهارده ساله بود که هم درس می خواند و هم بر کارهای خانه تسلط کامل پیدا کرده بود. دیگر خیالم از بابت همۀ امور راحت بود و به او اطمینان کامل داشتم. وقتی دخترم شهره (آخرین فرزندم) به دنیا آمد، شهره اصلاً به من مامان نمی گفت! و شهناز را “مامان شهناز” صدا می کرد. مادرش او بود. خیاطی لباس هایش، این طرف و آن طرف بردنش با شهناز بود. شهناز در درس های برادرش هم به او کمک می کرد و با انواع ترفندها، او را به درس و مشق دلگرم می کرد. در مدرسه، رابطه اش با معلم و اولیای مدرسه طوری بود که بعد از شهادتش، خانم نیک روان، معلم کلاسشان، برای تسلیت که آمده بود، گفت: «من برای تسلیت آمدم، ولی تبریک هم به شما می گویم! چون مدتی که شاگردم بود، با سن کمی که داشت، هرگز من و دوستانش را ناراحت نکرد.» راست می گفت. رابطه اش با دوستان و همکلاسی هایش خیلی خوب بود. دوست داشت با هم باشند. هرچه بلد هستند، به هم یاد بدهند. تابستان ها وقتی از شلمچه بعد تمام شدن کلاس به خانه می رسید، پدرش خیلی نگران سلامتی اش بود. می رفت زیر لوله آب سرد، سر و دست و پایش را خنک می کرد. می گفتم: مادر تشنه ات نیست؟ می گفت: نه مادر، حرفی نزن که پدرم بفهمد و ناراحت شود. اجرم ضایع می شود. خدا شاهد است در گرمای بالای 50 درجۀ خوزستان، وقتی به خانه می رسید، از شدت گرما، تشنگی از رخت و لباسش هم نمایان بود!! یادم می آید یک روز خواهرش شهره را با خودش به شلمچه برد. می دانستم آنجا آب به راحتی پیدا نمی شود. نوشابه ای برای شهره خریدم و یک کلمن آب همراهشان کردم. شهره وقتی رسیدند خانه، خاطرۀ آن روز را اینگونه برایمان تعریف کرد: «‌نوشابه را روی تاقچۀ پنجره کلاس گذاشتم. دیدم که شهناز با لبخندی معنی دار نگاهم می کند. با نگاهی به نوشابه، معنای نگاهش را فهمیدم؛ بچه ها برای رفع تشنگی، سر کلاس کم کم محتویات شیشۀ نوشابه را خورده بودند!» بعد از کلاس وقتی متوجه کار بچه ها شدم، شهناز گفت: « شهره، تو را به خدا، چیزی نگویی که ناراحت بشوند.» فردای آن روز رو به من کرد و گفت :« مادر! ماه رجب و شعبان، ماه خیرات استٰ این ماه ها به ائمه اطهار تعلق دارد و ما باید انفاقی در راه خدا بکنیم. چه بهتر که برای بچه ها باشد. بعد با شهلا به مسجد می رفتند و خیرات را جمع می کردند. چیزهایی تهیه می شد. خودمان هم هر چه از دستمان بر می آمد، دریغ نمی کردیم. اینگونه کارها را گاهی چنان انجام می داد که نمی گذاشت کسی بفهمد، حتی دیگر اعضای خانواده… در دبیرستان، وضع درسش بد نبود. یکسال پشت کنکور ماند که خیلی ناراحت شد. خیلی دوست داشت مکتب شهید مطهری ادامۀ تحصیل بدهد. یکسال در مکتب قرآن مشغول بود که به جهاد پیوست. آنجا کارهای حسابداری را انجام می داد. هنوز هم کارتش در پوسترش هست. عصرها هم برای کمک در مباحث آموزشی به همراه چند دختر دیگر به شلمچه می رفت و شب ها هم برای روستایی ها، خیاطی می کرد. گام هایی که برای رضای خدا برداشته می شد در مسیر بزرگ شدن شهناز، ما هر روز شاهد تعالی روح او بودیم. او دربارۀ شغل آینده اش معتقد بود که: «کار باید خوب باشد. عنوانش مهم نیست! این مهم است که کاری که انجام می دهی، برای رضای خدا باشد.» در جهاد مشغول بود و از کارش راضی و خوشحال به نظر می رسید. او و دوستانش بابت زحمات هایشان، هیچ مبلغ و حقوقی هم از جهاد نمی گرفتند. به کارهای عام المنفعه و خیرخواهانه علاقۀ زیادی داشت. مثلاً وقتی برای تدریس به شلمچه یا به جهاد می رفت، اگر با مستضعفی برخورد می کرد، او را به خانه می آورد و برایش شب ها خیاطی می کرد. به اموال عمومی و حق الناس بسیار حساس بود. خانه هایی بودند که با اموالشان مصادره شده بود. به کسانی که در آن خانه ها رفت و آمد داشتند، دائما تذکر می داد: «دست به وسایل این ها نزنید.» عاشق امام خمینی ره بود. خیلی دوست داشت به تهران بیاید و امام را ببیند. شهناز با تمام خستگی ها و مشغولیت هایی که داشت، به کارهای هنری علاقۀ زیادی داشت. در اوقات فراغت، خیاطی می کرد. گلدوزی، قلاب بافی، ماشین نویسی و اخذ گواهی نامۀ رانندگی، از دیگر هنرهای شهناز بود. آخر سری هم که به تهران آمدیم و مدتی قبل از شهادتش هم می گفت دوست دارد دورۀ لحاف دوزی با پشم شیشه برود. منشی به زیبایی و دلفریبی گل سرخ به نماز جماعت علاقۀ زیادی داشت. نماز ظهر را در مسجد حضرت زهرا (س) و نماز مغرب را در مسجد امام زمان (عج) می خواند. نماز غفیلۀ ما بین نماز مغرب و عشا را بسیار دوست داشت و ترک نمی کرد. شب های جمعه، حال و هوایی عجیب داشت! می رفت گوشه ای و دعای کمیل می خواند و اشک می ریخت. می گفت: « مادر! بگذار بروم گوشه ای که اگر اشکی ریختم، خواهر و برادرم نبینند و ناراحت نشوند. جوان هستند و باید کم کم متوجۀ این مسائل بشوند. شهناز هرگز دروغ نمی گفت و عصبانیتی از او به یاد ندارم. در حرف زدن و انتخاب جملات، بسیار دقت می کرد تا اگر به کسی حرفی می زند، او را ناراحت نکند. اگر کسی را ناراحت و عصبانی می دید، سعی می کرد آرامش کند و این صفت، الآن برای خواهرانش به یادگار مانده است. آنها شهناز را الگوی خود قرار داده اند. دوستان صمیمی اش را به یک چشم نگاه می کرد و برایش فرقی نداشت. به همنشینی با کسانی که سواد بالایی داشتند، رغبت بیشتری نشان می داد. جذابیت اخلاقی و وجهۀ خوبی هم میان اعضای خانواده و هم در بین دوستانش داشت. در مکتب قرآن، خانم “عابدینی” هم به او خیلی علاقه داشت. خانم “عابدینی” می گفت: «محبت می بینیم که محبت می کنیم.» شب شهادتش، گفتگوی جالبی با شهناز محمدی زاده داشت. این شهید به شهناز می گفت: «خوش به حال تو؛ قدت کوتاه است و کندن قبرت زیاد طول نمی کشد، ولی من قدم بلند است و کلی طول می کشد تا قبرم آماده شود!» شوخی های آنها از این باب بود. انقلاب را از نوجوانی شناخت قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، پخش اعلامیه و تکثیر نوارهای امام خمینی (ره)، از کارهای انقلابی شهناز و برادر شهیدش حسین و شهید محمدرضا ربیعی بود. فعالیت شان را در حسینیۀ اصفهانی ها انجام می دادند. درآمد و خرج این کارها از جیب خودشان بود. برای بالا بردن ضریب امینت کارشان، پخش نوار و اعلامیه ها را به شهره هم سپرده بودند. او چون کوچک بود، کسی شک نمی کرد و امانتی ها به دست کسانی که باید تحویلشان می داد، می رساند. اوایل سال 59، یکبار قسمت شد به دیدار امام خمینی بروند. شهناز از این دیدار برایم تعریف کرد: «در اتاق ساده، سرد و نمناکی نشستیم. لحظاتی بعد، عروس امام، علاءالدینی آورد و در اتاق گذاشت و بعد هم امام را همراهی کرد تا ایشان به تشکچه ای نشستند. می گفت: مادر! دلم می خواهد فقط یک دفعه خدا زنده بگذارم تا چهار گوشۀ تشکی که امام روی آن نشسته بود را ببوسم. خرمشهر، باز هم سکوی پرواز جنگ که یکدفعه شروع شد، ما قصد مسافرت به شمال را داشتیم. شهناز وقتی خبر را در روزنامه خواند، گفت: «من به شمال نمی آیم! با تصمیم شهناز، 28 شهریور، همۀ مان آمدیم خرمشهر. انتظار نداشتیم جنگی صورت بگیرد. یادم می آید آن روزی که خیابان طالقانی را بمباران کردند، ‌سه چهار نفری به بیمارستان رفتند و تا صبح آنجا ماندند. بعد هم کارشان شده بود رسیدگی به بیمارها و کفن و دفن کشته ها… شهناز در مدتی که کمک های اولیه را دیده بود و در خرمشهر به مجروحان رسیدگی می کرد، جان خیلی ها را نجات داده بود. یکی از آنها سربازی بود که برایم تعریف کرد چگونه شهناز با قرار دادن اعضاء‌ و جوارح بیرون ریخته از شکمش، نجاتش داده بود. دربارۀ شهادت شهناز برایم اینگونه تعریف کرده اند که: « ساعت دو بعد از ظهر هشتم مهر ماه سال 59، جلوی مکتب قرآن توپ می زنند و او و دوستش شهناز حاجی شاه، با هم شهید می شوند و وقتی خودمان را به نزدیکی مکتب رساندیم، گفتند: دو تا از خواهرها شهید شده اند، ولی نمی دانیم چه کسانی هستند. وقتی رفتم مسجد، همه گفتند خانوادۀ شهید حاجی شاه آمدند… . از “شهید محمود احمدی” و شهید “محمد جهان‌آرا” پرسیدم: بچه ها کجا هستند؟ گفتند: حسین که رفته پیش پدرش و ناصر هم نمی دانیم کجاست. گفتم : چیزی شده؟ گفتند نه! گفتم: آقای جهان آرا! تو خودت خوب می دانی که من چند سال است با این بچه ها هستم ـ منظور فعالیت های انقلابی و خطرهای آن ـ و آمادگی همه چیز را دارم. گفت: شهناز مجروح شده و توی بیمارستان است و حسین (شهید حسین حاجی شاه) هم رفته پیش پدرش ببیند اجازه می دهد پای شهناز را قطع کنند! چون خمپاره خورده. گفت: عزیزم، برای عمل که اجازه نمی خواهند! بگو شهید شده. مرا ببرید تا ببینمش. گفت: نمی توانیم امشب تو را ببریم. فردا می بریمت بیمارستان. به من نگفتند شهناز ما هم شهید شده، اما شبش خواب دیدم شهناز آمد؛ از جایی می خواستیم رد شویم؛ انگار تیغ بود و شهناز گفت: مادر دستت را بده. دستم را گرفت و از آنجا بلندم کرد و به طرف دیگر گذاشت. وقتی که کمی رفتیم، گفت خدا کند حسین زود بیاید… فردا عصر ساعت 2 بعد از ظهر، من و خواهرش چادرها را به کمر بستیم و همراه برادر شهیدش ناصر و برادر کوچکش علیرضا و حسن علامه، او را تشییع کردیم. قبرهایی که کنده بودند، کم و پر از آب بودند. خودم داخل قبر رفتم و در قبر خاک ریختم و مشما گذاشتم. وقتی خواستم او را در قبر بگذارم، چون پیکرش تکه تکه شد و در مشما جمع شده بود، با چادرش دفنش کردیم پسر کوچکم (علیرضا) دلش نیامد. خودم و ناصر، دو سر مشما را گرفتیم و درون قبر گذاشتیم، ولی از بس توپ می زدند، بیشتر نگران حال زنده ها بودم و از شهناز خواستم که شب اول قبر دعا کند که اماممان ـ امام خمینی ره ـ، جلوی کشورهای خارجی مسلمان و کافر پیروز شود. با صلوات های پیاپی، سر و ته مشما را باز کردم. همانطوری که با شکر خدا، سرش را در گهواره گذاشتم، همانطور با شکر خدا در قبر گذاشتم. از شهید محمود احمدی و شهید جهان آرا خواسته بودم وقتی شهناز را دفن کردم، بگذارید خودم کارها را انجام دهم. نگذارید حسین زیاد آفتاب بخورد! در خوابی که دیدم، شهناز گفته بود خدا کند حسین زود بیاید. فهمیده بودم حسین هم به زودی شهید می شود و او هم 59/8/4 به شهات رسید و به خواهرش پیوست.

فرنگیس حیدر پور شیرزن ایرانی!!!

 



آنهایی که سفری به کرمانشاه داشته‌اند، وبراي اولين بار مجسمه زن تبر به دست را که در یکی از میادین این شهر قرار گرفته، را دیده‌اند از خود مي پرسند كه اين زن كيست و مگر چه كرده كه تنديس او را اينچنين نصب كرده‌اند.




«فرنگیس حیدرپور» متولد سال ۴۱ از روستای «گور سفيد» گیلانغربی است که در جریان جنگ تحمیلی با رشادت و شجاعت خود حماسه‌ای را آفرید که بر اثر آن به شیرزن ایران شهرت یافت.

ماجرای فرنگیس به روزهای آشفته‌حالی دختر جوانی برمی‌گردد که هنوز رخت عزای برادر شهیدش را به تن داشت که خبر شهادت اعضای خانواده اش را در حادثه اصابت گلوله توپ دشمن به اتومبیل حاملشان می‌شنود.

فرنگیس حیدرپور در این مورد می‌گوید: «سال ۵۹ بود و من ۱۸سال داشتم که آنها به روستای ما حمله کردند و ما خیلی شهید دادیم، مردم مجبور شدند فرار کنند و در دره مخفی شوند. در این جریان از اعضای خانواده من هشت نفر (برادر، دایی، عمو، پسردایی، دختر دایی، دختر عمو و …) شهید شدند.




همان روز که به دره رفتیم، نزدیکی‌‌های غروب بود که تشنه و گرسنه شدیم؛ من با پدر و برادرم به روستا آمدیم تا غذا بیاوریم. آخر چیزی پیدا نمی‌شد. نزدیک رودخانه دو سرباز دشمن را ديديم؛ از دست آنها به شدت خشمگین بودم، من تبر به دست، به سمت آنها حمله ور شدم که یکی از آنها کشتم و دیگری را زخمي كردم و درنهايت به اسارت در آوردم.»
 
وي كه اكنون داراي 4 فرزند است، مي گويد: در موقع اين حادثه 18 بهار از عمرم گذشته بود و در همان آغازين روزهاي جنگ، شاهد شهادت دختر عمو، پسر عمو، دايي و اسارت 2 برادر خود بودم و زماني كه با اين دو عراقي برخورد كرديم بدون هيچ درنگي با تبر به آنها حمله‌ور شدم. 

اين زن شجاع در پاسخ به اينكه آيا آن تبر را هنوز در اختيار دارد يا خير مي گويد: در ديداري كه با سرلشكر فيروزآبادي در تهران داشتم به دليل ممنوعيت حمل آن در هواپيما آن را به ايشان تقديم كردم. 



وي كه اينك افتخار مي‌كند توانسته در زمان جنگ با دفاع از خود و ميهن اسلامي تا اندازه‌اي دين خود را به نظام اسلامي ادا كند، مي افزايد: اگر دوباره كشورم مورد تجاوز دوباره قرار گيرد باز هم همانند گذشته آماده فداكاري و شهادت هستم.

داستان واقعی اصغر آواره


در قدیم یک فردی بود در همدان به نام ” اصغر آواره “

اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرم کنی میکرد و اینقدر کارش درست  بود که همه شهر او را میشناختند…

و چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش می گفتند اصغر آواره!

انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود میرفت در اتوبوس برای مردم میزد و میخوند و شبها میرفت در بهزیستی میخوابید.

تا اینجا داستان را داشته باشید!

در آن زمان یک فرد متدین و مومن در همدان به نام آیت الله نجفی از دنیا میره و وصیت کرده بوده اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند.

خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر اومدند برای تشیبع جنازه اون در قبرستان باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت….

حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج مولا حسینهمدانی فاتحه ای بخوانم و برگردم.

وقتی به سر مزار استادش رسید در حین خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسالخانه میبردند! 

کنجکاو شد و به سمت آنها رفت…

پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟

یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است!

تا اسم او را شنید فریادی از سر تاسف زد و گریست….

مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند و پرسیدند چه شد که شما برای این فرد اینطور ناله کردید؟!

حاجی گفت: مردم این فرد را میشناسید؟ 

همه گفتند: نه! مگه کیه این؟

حاجی گفت: این همون اصغر آواره است.

مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود شما از کجا میشناسیدش؟!

و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی….

گفت: سالها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمانها تنها یک اتوبوس فقط به آن شهر میرفت 

سوار اتوبوس که شدم دیدم…. وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد…

ترسیدم و گفتم: یا امام حسین (ع) اگه این مرد بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من ساکت باشم حرمت لباسم از بین میرود، اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمیذارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخو

اهم رسید… چه کنم؟!

خلاصه از خجالت سرم را به پایین انداختم…

اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟ چرا نمیزنی؟

گفت: من در زندگیم همه غلطی کردم اما جلوی اولاد حضرت زهرا (سلام الله علیها) موسیقی ننواختم…

خلاصه حرمت نگه داشت و رفت…

اونروز تو دلم گفتم: اربابم حسین (ع) برات جبران کنه، حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای تشییع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته حاجی عنایتی بهانه ای بشود برای این امر؛

خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش را انجام و برایش به همراه آن جمعیت نماز خواند…
این نمکدان حسین جنس عجیبی دارد

هر چقدر می شکنیم باز نمک میریزد

        “یا حسین”

عفاف در آینه شعر فارسی